~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت56 #حیدࢪیون صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما
#عشق_واحد
#پارت57
#حیدࢪیون
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم.
در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم.
هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم.
هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم.
هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم.
رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد.
محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود.
او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود...
دردش جا ماندن بود...
او درد شهادت داشت...
چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او!
با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟
با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟
کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم...
همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید:
_جانم لیلی؟
_ سلام. خونه ای دیگه؟
_نه نتونستم بمونم خونه!
با لحن شاکی و ناراحتی گفتم:
_محمد!
_جون دلم؟
_انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟
_بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما!
خندیدم و گفتم:
_راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟
_مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه!
_یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت!
_کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه!
_حالا کجا داری میری؟
_دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره!
_باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟
با صدایی از پشت سرم از جا پریدم:
_نه مامان لیلی!
به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت:
_سوار شو خانم پرستار!
در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او!
_اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم.
_نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم!
_خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی!
_اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس...
باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم.
نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی!
_نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم:
_تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی!
_اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی...
اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن!
نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت:
_اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم.
با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم:
_باید میخوردیشونو میومدی!
ادامه دارد....
♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥