~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت57 #حیدࢪیون نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت58
صدای علی هم میامد:
_مامان بسه دیگه بده من کارش دارم.
_لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران...
صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد:
_به به لیلی زورگو! چطوری؟
_سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟
_هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه!
_خیلی نامردی!
_شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت.
خندیدم و گفتم:
_نه بابا برای چی سخت بگزره!
_همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه!
_نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه.
_باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه!
خندیدم و گفتم:
_ راستی کارم داشتی؟
_ها؟ اها! اره
_خب؟
خیلی یواشکی گفت:
_چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم.
خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟
_خب...چیزه.. لیلی
_خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟
_ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا!
بهت زده پشت تلفن ماندم!
علی؟ شیدا؟ دوباره؟
حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟
_الوو؟ لیلی؟
_خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟
_رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا...
فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه!
_ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی!
_روم نمیشد بهت بگم.خ
_خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟
_اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟
_اونم بامن.
_دمت گرم ابجی!
_چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره!
کمی مکث کرد و بعد گفت:
_لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟
_خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه.
کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند!
از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند!
اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد.
به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم.
بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد.
به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد!
و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم...
به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh