~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت58 صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت
#رمان
#عشق_واحد
#پارت59
ماه محرم بود... اینجا در اهواز همه جا رنگ و بوی عزا گرفته بود. بوی اسفند و صدای نوحه و ...
همه چیز به من انرژی دوباره میداد...
اهوازی ها حسابی سنگ تمام میگذاشتند.
منو نرگس هم پرچم یا حسینی بر سر در خانه نصب کردیم که در نوکری ارباب سهم کوچکی داشته باشیم.
فردا محمدحسین عملیات سختی در پیش داشت. هم سخت هم خطرناک..
حرف هایش مرا میترساند.
مدام از رفتن میگفت...
از نبودن...
از محکم بودن من...
در این چند روز جان به لبم کرده بود!
مدام مرا کشته بود و زنده کرده بود!
هر وقت شکایتی میکردم هم میگفت:
_تروخدا یکاری نکن زمین گیر بشم. کارو برام سخت نکن لیلی!
با این حرف ها حرفی برای گفتن به جا نمیگذاشت.
انقدر خسته بود که در عرض چند ثانیه خوابش برد.
من هم کنارش نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم...
نگاهش میکردم...
به روز های اولی که دیدمش فکر میکردم...
به اینکه چگونه در عرض یک سال مرا عاشق خدا کرد و در عرض یک سال تا توانست همه ی جان من شد. حالا باید هر روز رفتنش در دل خطر را تماشا میکردم و دم نمیزدم.
جانم گرفته میشد و دم نمیزدم.
کاش حداقل انقدر دوست داشتنی نبود...
جلوی در ایستاده بودیم.
امروز با بقیه ی روز ها فرق داشت...
از همان موقع که بیدار شدم دلشوره به جانم افتاد...
حال خوبی نداشتم...
از زیر قران رد شدند. مصطفی چیزی به نرگس گفت و نرگس هم تنها گفت:
_بخدا میسپارمت مراقب خودت باش.
و اما من انگار لب هایم بهم قفل شده بود. فقط به او خیره میشدم و لبخند میزدم.
جلو امد. در چشم هایم خیره شد و با لبخند قشنگش ارام گفت:
_لیلی خانم دعا کن برامون.
_چشم. انشالله محرمی حتما موفق میشین.
نمیدانم چرا بغضم گرفته بود. در دلم اشوبی به پا بود که نگو و نپرس!
صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.
جلو تر امد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و ارام در گوشم گفت:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار!
با حرفش اشوب دلم بیشتر شد. چیزی در دلم به جنب و جوش افتاد.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
نگاه نافذش را از چشمانم گرفت و به چه اسانی سوار موتور شد و با مصطفی رفت.
رفت و تمام روح و روان من هم با او رفت...
نمیدانم چه مرگم بود هم سرم گیج میرفت هم پاهایم به زمین چسبیده بود.
اصلا حالو هوایی که داشتم را دوست نداشتم.
صدای نرگس در گوشم میپیچید:
_لیلی رفتن! به چی خیره شدی؟ بیا بریم تو!
به سمتش برگشتم. ۲ تا میدیدمش! سرم گیج میرفت! هم دلشوره هم نگرانی هم سر درد...
_لیلی خوبی؟
نمیدانم چرا انقدر اشفته بودم. ناخواسته پاهایم سست شد و نشستم روی زمین.
همه جا دور سرم میچرخید!
نرگس فورا با صدای بلندی گفت:
_یااا حسین. تو اصلا حالت خوب نیست صبر کن ماشین بیارم ببرمت بیمارستان.
_نمیخواد کمک کن بلند شم.
_چی چیو نمیخواد وایسا تا ییام.
نرگس که انگار به شدت نگران حال من بود با اظطراب پرسید:
_چیشده اقای دکتر؟
_هیچی! الکی شلوغش کردین.
نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
_مبارکه خانم. شما باردارین!
لحظه ای مردمک چشم هایم از حرکت ایستادند و بهت زده به نرگس خیره شدم.
من؟ من باردار بودم؟
یعنی الان موجود زنده ای در من وجود داشت؟ واااای چه حس عجیبی بود!
نرگس به سمتم آمد. مدام ماچم میکرد و میگفت:
_مبارکههه. مبارکه فداتشم. وااای من دارم خاله میشم... عزیزمممم خیلی...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh