~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت71 دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با
#رمان
#عشق_واحد
#پارت72
دگر وقت خداحافظی بود.
دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود.
همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی.
محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم.
با لحن عجیبی روبه گنبد گفت:
_ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن.
نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت:
_یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم!
چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم:
_نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش!
_امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟
بهش بگو انقدر خودخواه نباشه.
کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم:
_اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی.
سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت:
_اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟
تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود.
تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟
من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست.
کاری هم از دست من بر نمیامد!
انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند.
حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود.
اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود.
من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟
او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم.
در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست.
میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد.
بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم:
_برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن.
متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت!
نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده.
اشک در چشم هایم جمع شده بود.
خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم.
با لحن ارامی گفت:
_لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن.
نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد.
با خنده گفت:
_جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی!
در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم:
_فقط به خدا میسپارمت.
همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت:
_من نوکرتممم خانم!
ادامه دارد...