~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت7 از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دا
#عـشـق_واحـد
#پارت8
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند.
_ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد...
با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم:
_هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه.
_خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده!
_زینب چه اشتباه بزرگی بود!
_چی؟
_شوهر کردن تو!
کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید!
اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه!
اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟
_زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار!
نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید
چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم.
_مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش!
_محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت
بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن.
_مامان ببین ادمو تو چه مخمصه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم.
طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم.
نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود.
ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت:
_امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.
به سمت من برگشت و دوباره گفت:
_مژگان اومد.
متعجب پرسیدم:
_مژگان کیه؟
_خندیدو گفت:
_خواستگار محمدحسین.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_بی مزه!
_به جون تو راست میگم لیلی!
مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه!
_چرا؟
_شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه.
اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده.
_ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟
_اینو هم که بهش میگیم میگ حالا اگه کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید.
لبو لچه ام آویزان شدو گفتم:
_بیچاره مژگان!
_نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو که نمیشناسیش غصشو نخور
_زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد!
_نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا...
حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین!
فضولیم حسابی گل کرده بود!
_زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟
_مطمئنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه!
دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم.
دست زینب را گرفتم و گفتم
_برو ببین کجا نشستن!
خندید و مشتش را به بازویم زد.
_فضول خانم!
دقایقی بعد داخل شدو گفت:
_حیاط!
با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم.
_زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خب منم میخوام بشنوم
.
_من بعدا بهت میگم دختره ی فضول.
از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم!
ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود.
گوش هایم را به پنجره چسباندم و....
ادامه دارد...
#هوالعشق
#پارت8
چند تقه به در میخوره که میگم:
- بفرمایید
رویا میاد داخل و کنار من و عرفان میشینه و میگه:
- اسرا میخوایم بریم بیرون میای؟
همونطوری که روسریم رو درست میکنم میگم:
- کی میاد؟
عرفان- اسلا من میرم پیش مامان
- باش عزیزم
رویا یکم تکون میخوره و بیشتر سمتم میاد و با لبخند میگه:
- ما جوونا میریم
و دم گوشم ادامه میده:
- آقا محمدرضا هم میاد
با شنیدن اینکه محمدرضا هم میاد لبخندی روی لبهام میاد.
{تونهایت عشقی
#نهایت دوست داشتن...
و در لابلای این بی نهایت ها... چقدر خوشبختم که تو!
سهم قلب منی...}
با مشتی که رویا به کمرم زد لبخندم رو جمع میکنم، همونطوری که داریم کمرم رو مالش میدم میگم:
- هوی چته؟
رویا ژست حق به جانبی میگیره و میگه:
- پاشو آماده بشو بریم، چه خجالتم نمیکشه لبخند میزنه، خجالت بکش!
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و همونطوری که کیفم رو برمیدارم میگم:
- من آماده ام بریم
رویا کیفش رو از روی جالباسی برمیداره و کیف لوازم آرایشش رو سمتم میگیره با تعجب نگاش می کنم و میگم:
- چه کار کنم؟
- یکم آرایش کن چهرت خیلی بی روحه
اولش نه میارم که رویا کلی اصرار میکنه منم مجبور میشم قبول کنم. یکم کرم به صورتم میزنم و بعدش رژ لب آجری کمرنگی به لبام میکشم با مقدار کم ریمل که مژه های بلند مشکیم رو خیلی جذاب میکنه، کیف صورتیم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
نویسنده:رایحه بانو
@Banoyi_dameshgh
#لبخندی.مملوازعشق
#پارت8
#قسمت.دوم
امیرحسین- آماده اید بریم؟
رویا- آره بریم
اسما و ملیحه از اتاق دیگری بیرون میان و کنار من و رویا می ایستند، اسما کنارم میایسته و به لبهاش اشاره میکنه و میگه:
-خوشگل کردی؟
و چشمکی می زنه که مشتی به بازوش میزنم که میخنده؛
روی مبل نشستم که محمد جواد دستش رو روی شونه محمدرضا میذاره و میگه:
- تو ماشین منتظرتم
رو به مریم میکنم و میگم:
- مری جون، عرفان کجاست؟
مریم با حالت شوخی اخم میکنه و با لحن مسخره ای میگه:
- اولا مریم نه مری جون، با ماهان تو حیاطه
آهایی زیر لب زمزمه میکنم.
با رویا و امیرحسین از خونه خارج شدیم و داخل ماشین امیرحسین نشستم،ماهان و اسما هم دقایقی بعد اومدند، طبق عادتم شیشه ماشین رو پایین دادم که باد مشغول نوازش کردن صورتم شد، آینه ی کوچولوم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و موهایی که بر اثر باد از زیر شال بیرون زده بود رو جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم، چشم هام رو بستم و به محمدرضا فکر کردم. با دستی که روی شونم میشینه به افکارم خاتمه میدم و نگاهم رو به چشم های اسما میدوزم.
-چی؟
اسما- امیرصد بار صدات زد نشنیدی!
- بله داداش، ببخشید حواسم نبود
امیرحسین- چه خبر از درس؟ درسات رو میخونی؟
- آره میخونم، چند ماه دیگه باید کنکور بدم
امیرحسین-موفق باشی، آها کمکی لازم داشتی به من یا رویا بگو
- چشم حتما، خیلی ممنونم
- خواهش
ماهان بالحن شیطونی میگه:
- حالا به چی فکر می کردی کلک؟
خودم رو به اون راه میزنم و میگم:
- هیچی
که اسما دوباره مشتی به بازوم میزنه و میگه:
- مگه خودت نمیگی آدم نباید دروغ بگه؟ خودتم دروغ نگو!
لپش رو میکشم و میگم:
- برو عروسک بازی تو بکن دخالت نکن
اسما محکم روی گونش میکوبه و میگه:
- من الان ۱۷سالمه ها بچه نیستم
نویسنده: رایحه بانو
#ادامه.دارد...
@Banoyi_dameshgh