~حیدࢪیون🍃
#Part_126 صدای مردونه میگه: - سلام. با مکث میگم: - علیک، شما؟ - پژمانم، ببخشید شمارهی شمارو از م
#Part_127
با کیانا از محوطهی دانشگاه خارج میشیم، به سمت صندلی ای میریم و روی اون صندلی میشینیم.
- کیانا غروب میای باهم بریم جایی؟
موهاش رو میده زیر روسری و میگه:
- کجا؟
- دیشب آقای امامی زنگ زد و گفت میخواد باهم صحبت کنیم!
که کیانا دستش رو توی دست هام میذاره و میگه:
- پنهون کار شدی جدیدا!
- چیزی رو پنهون نکردم که. دیشب آخر شب زنگ زد که مطمئنم تو اون موقع هفت پادشاه که هیچ هفتاد پادشاه رو توی خواب میدیدی!
- باشه حالا برای من داستان نباف، حالا بریم کجا؟
- توی یک پارکی قرار گذاشتیم ساعت پنج غروب!
- آها، کسری خونه است ماشینش رو بر میدارم و بریم گشت و گذار.
- باش.
***
نزدیک های ساعت پنج بود که کیانا اومد دنبالم و اومدیم محل قرار...
- ایش، اسرا این آقاتون هم نیومد! من برم دوتا بستنی بگیرم تا بخوریم سر و کلش پیدا میشه.
- برو فقط یکم اون مغز کثیفت رو شست و شو بده.
خنده ای میکنه و ازم دور میشه، گوشی ام رو از کیفم بر میدارم و مشغول گشتن در فضای مجازی میشم، که بعد چند دقیقه کیانا میاد ولی خبری از پژمان نیست!