~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمتدوم دکتر از ما فاصله میگیره و رفت، با کیانا روی صندلی میشینیم و مشغول صحبت میشیم
#Part_101
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- چرا؟
- آخه تاحالا پلیس شوخ طبع ندیده بودم، هرچی دیدم یک موجود بد اخلاق و بد عنق بوده و جدی!
و با خنده ادامه میدم:
- یادته اونسری باهم رفته بودیم خرید؟ سرعتت زیاد بود پلیسه چطوری حرف میزد!
و لحنم رو کلفت میکنم و سعی میکنم تا مثل پلیسه صحبت کنم!
بعد مسخره بازی با کیانا میخندیم که صدای همون خانومه بلند میشه و با صدای بلند میگه:
- خانوم ها اینجا بیمارستانه ها!
کیانا ادای کسری رو در میاره و میگه:
- فکر میکنی این جدی نیست، اون سری توی یک پرونده ای یک مشکلی پیش اومده بود تا یک هفته اصلا ندیدمش یا نمیاومد خونه یا همش تو اتاق کارش بود!
لبخند میزنم و میگم:
- بیا بریم نماز خونه حالا که خیالم راحت شد یکم استراحت کنم.
و به سمت نماز خونه میریم، سرم رو روی شونهی کیانا میذارم و یکم میخوابم تا خستگی ام بر طرف بشه...
*
یک هفته گذشته بود و امروز بابا از بیمارستان مرخص شد و توی راه برگشت به سمت تهران بودیم.
دیروز رویا بهم گفت که روز بعدی که من اومدم مشهد محمدرضا و ثمین عقد کردن ولی دیگه محمدرضا برام مهم نبود! چون میدونم:
- دو دوتای خدا چهارتا نمیشه، میشه چهل تا!
چشمهام رو میبندم و با وزش باد توی صورتم آروم میشم و آرامشی درون وجودم رو میگیره...
واقعا خیلی سخته که دلت گیر کنه...
به قلاب ماهیگیری که دلش ماهی نمیخواهد.
و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری!
@Banoyi_dameshgh