#Part_134_135
یک هفته میگذشت و توی این یک هفته تا تونستم از فضای مجازی و چیزی که من رو به گناه بندازه دور بودم!
امروز باید برم دانشگاه، نمیدونم چرا با اومدن اسم دانشگاه چهرهی پژمان جلوی چشمهام نقش میبنده، مخصوصا امروز که باهم کلاس داشتیم!
استغفرالله زیر لب زمزمه میکنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم...
چادرم رو سرم میکنم و از اتاق خارج میشم، مامان روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه...
- خداحافظ مامان!
مامان از جاش بلند میشه و آغوش مادرانهاش رو برام باز میکنه میرم بغلش و گرمای وجودش رو حس میکنم!
مامان بوسه ای بر گونه ام میزنه و میگه:
- قربونت بشم من، مراقب خودت و دلت باش!
- چشم، ممنونم که همه جوره کنارمی!
و بوسش میکنم و میگم:
- من برم که دیر شد!
مامان هم من رو محکم به خودش میچسبونه و میگه:
- خدا پشت و پناهت!
- خدانگهدار
و از خونه میزنم بیرون...
***
رسیدم دانشگاه که همون لحظه دستی روی شونه ام میشینه بر میگردم که با چهرهی خندون کیانا و مهرانه رو به رو میشم.
مهرانه بغلم میکنه و میگه:
- به به اسراجون چه خبر؟ یک هفته نبودی ها! آقاتون نگرانتون شد و هر روز میاومد سراغت رو از من و کیانا میگرفت!
که کیانا جعبهی شیرینی ای رو به سمتم میگیره و میگه:
- بردار دهنت رو شیرین کن! تا بعدش بگم مناسبت شیرینی چیه؟
که با خنده میپرم بغل کیانا و میگم:
- یک هفته نبودم انقدر زود بله دادی؟ حداقل یکم براش ناز میکردی!