#Part_150
بعد حدود سی دقیقه کار ماشین درست میشه و حرکت میکنیم، بعد یکمی حرکت کردن به مسجدی میون راه میرسیم، ۲۰ دقیقه ای میشه که اذان ظهر رو گفتند بعد وضو گرفتن به سمت خانوم ها میرم و مشغول خوندن نمازم میشم، بعد خوردن ناهار و یکمی استراحت حرکت میکنیم به ادامهی راه...
*
بعد حدود یک ساعت و نیم به شمال و ویلای عمه میرسیم، دوتا اتاق داشت که یکی برای ما خانوم ها و دیگری هم برای مردها... از شدت خستگی روی تخت رها میشم و چشم هام رو میبندم که از بعد چند دقیقه چشم هام گرم میشه و کم کم به عالم بی خبری فرو میرم.
*
با صدای شر شر بارون چشم هام رو باز میکنم و از خواب بیدار میشم، به سمت پنجره میرم و پنجره رو باز میکنم.
بارون زیبایی میباره که دلم میخواد برم و زیر بارون قدم بزنم و آرامش رو بچشم، از بچگی بارون رو دوست دارم.
که همون لحظه صدای اذان صبح بلند میشه و بوی هوای بهاری فضا رو پر میکنه، بوی گلهای بهاری، بوی خاک نم خورده و بوی باران...
بوی عشق
بوی بندگی...
چادر سفیدم رو از داخل کیفم بر میدارم و سرم میکنم و از اتاق خارج میشم...
آسمان نزدیک های صبح بود ولی هنوزم هوا خودش رو به تاریکی میزد.
بعد وضو گرفتن به سراغ خدایی رفتم که بودنش جبران همه نبودن هاست...
خدا یهویی شکرت!