~حیدࢪیون🍃
#Part_156 که مازیار میگه: - چرا من رو اینجوری نگاه میکنی؟ اون دوتای دیگه هم هستنها من تنها نیستم ای
#Part_157
که چهرهی کیانا رنگ نگرانی میگیره اما بعدش زمزمه میکنه:
- خب حواست رو جمع میکردی.
از کار کیانا خندم میگیره که امیرحسین میگه:
- ناهار آماده شد سفره رو پهن کنید تا بزنیم به رگ.
به بچه ها کمک میکنم و سفره رو میذاریم، بعد خوردن ناهار و شستن ظرف ها به اتاق میریم و استراحت میکنیم.
***
با خواب وحشتناکی که دیدم از جا میپرم دستی به صورت خیس عرقم میکشم از پارچ بالای سرم لیوانی اب برای خودم می ریزم...
بعد خوردن آب یکمی آروم میشم ولی هنوزم قلبم تند میزنه، دوباره دراز میکشم و سعی میکنم آروم باشم شروع به ذکر گفتن میشم، تاریکی همه جا رو پر کرده، اما من خوابم نمیاد.
به اسما که بغلم کرده نگاه میکنم که غرق خوابه موهاش رو از روی صورتش جمع میکنم و بوسه ای به صورتش میزنم.
از جام بلند میشم شالم که روی میز بود رو آزاد روی سرم رها میکنم، و از اتاق خارج میشم.
میرم و توی هوای آزاد میایستم و محو تماشای فضای اطرافم میشم...
که صدای قدم هایی رو پشت سرم احساس میکنم و به عقب بر میگردم، که با چهرهی خواب آلود کسری مواجه میشم دستی به شالم میکشم.
میاد و کنارم میایسته و میگه:
- چرا نخوابیدید؟
- خوابم نمیاد.
- موافقید بریم یکمی قدم بزنیم؟ چند وقتیه میخوام باهاتون صحبت کنم اما وقت نشده...
که آروم زمزمه میکنم:
- اگر مزاحم خواب شما نیستم بله!
که جواب میده :
- نه، پس بفرمایید.