~حیدࢪیون🍃
#Part159_ حیران شده تو جام خشکم زد. خیره به نیمرخش شدم که سر پایین انداخته بود و با شرمساری نظاره
#Part_160
مجدد سرم رو تکون دادم که هولم داد سمت در و داد زد:
- بیشعور برو ببین کجا رفته، الان بلایی سرش بیاد نصفه شب تو جواب ننه باباش و میدی؟
عصبی هلش دادم و مثل خودش عصبی فریاد زدم:
- برای من تائین تکلیف نکن، خودم میدونم چیکار کنم.
عصبی خواست به سمتم حجوم بیاره که امیر حسین به عقب کشیدش و آروم گفت:
- چهخبرتونه؟ مگه اینجا کاروانسراست؟ زن و بچه داخل خوابیده.
مازیار بدجور آمپر چسبونده بود و بیتوجه به حرف امیرحسین داد زد:
- نخیر کاروانسرا نیست، ولی این شازده شما قلب دختر مردم رو میخواد...
حرفش تموم نشده بود که به سمتش یورش بردم و یقش و گرفتم و بلندتر داد زدم:
- جرعت داری حرفت و ادامه بده، دِ لعنتی مگه چی گفتم بهش؟ تو همون آدمی نبودی که هی به من میگفتی حرف دلت و بهش بزن؟ خب منم حرف دلم و زدم، چیزی غیر از این بود؟
جمله آخر رو چنان فریاد زدم که همه اهل خونه ریختن داخل حیاط