~حیدࢪیون🍃
#Part_51 شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدش
#Part_52
روی دکمه سبز میزنم و منتظر میمونم تا صحبت کنه، که صدای مردونهی کسری تو گوشی و گوش من پیچیده میشه که با حرص میگه:
- چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
دهن باز میکنم تا حرف بزنم، ولی دوباره با آرامش ادامه میده:
- راستی سلام، حالت خوبه؟ چه خبر از اون دوست...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه، وسط حرفش پریدم و با عجله گفتم:
- سلام آقا کسری.
کسری که انگار رفته بود داخل شک بریده بریده میگه:
- اس...را...خانوم؟
کمی جای پاهایم رو عوض میکنم و میگم:
- بله.
کسری با لحنی که نگرانی میباره ازش میگه:
- کیانا کجاست؟
با من من لب میزنم:
- حالش خوبه، دستش بود بود من جواب دادم.
سوالی میپرسه:
- چیشده؟
وای گند زدم، بدتر از این نمیشه!
بزاق دهنم رو فرو میفرستم و گوشی رو روی گوشم جابهجا میکنم که صدای الو الو کردن کسری از اون طرف خط به گوشم میخوره.
کمی دست دست کردم و در آخر با صدای لرزانم میگم:
- چیزی نیست، خوبه.
جدی میگه:
- باید ببینمش.
اصرار داشتم که جلوش رو بگیرم برای همین میگم:
- چیزی نشده.
کیانا جلو میاد، باندپیچی سرش تموم شده بود! چه زود!
دست دراز میکنه و گوشی رو ازم میگیره که شارژ موبایل تموم میشه و خاموش میشه.
با کیانا از اون مکان بیرون میایم و وارد رستورانی که همون نزدیکی بود، تمامی صندلیها پر بود و جایی برای نشستن نبود.
کیانا با دست به گوشهای اشاره میکنه و میگه:
- نظرت چیه بریم اونجا بشینیم؟
رد نگاهش رو میگیرم که با دو تا صندلی خالی کنار کسری و مازیار مواجه شدم.
از سر مجبوری سری تکون میدم و همراهش سمت میز راه میافتیم.
@Banoyi_dameshgh
۲۴ آبان ۱۴۰۱