~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part9 +بله درسته کاری داشتید -براشون یه پیغام اوردم خ
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part10
خداحافظی کردیم کلی صاحب خونه تشکر کرد که بهشون کمک کردیم ، عمه و ساره و من با هم پیاده رفتیم خونه معلوم بود عمه خیلی خسته است
عمه همیشه وقتی خسته میشد فقط تنها قرآن خسته گیشو برطرف می کرد.
امروز چون برای کمک رفت وقت قرآن خوندن نداشت ،هرموقع نمیخوند همون شب هرساعتی بود باید میخوند .
ولی امشب انقدر خسته بود که رفت روی تخت دراز کشید و داشت میخوابید که صدای تلفن اومد من داشتم آب میخوردم که عمه صدا کرد ساره ببین کیه منم اومدم بیرون دیدم ساره جواب داد
-ساره: بله بفرمایید ، اه سلام بابا جون خوبید حالتون خوبه چه خبرا
-اره مامان هست چشم الان بهش میدم .
عمه اومد گوشی رو گرفت
-عمه: سلام خوبی محمد چند روزه زنگ نزدی حواست هست
-آره زهره خانمم خوبه ، آره پچم کلی زحمت میکشه
+قربونت عمه جون این حرف ها چیه
-خوب چه خبر بهت خوش گذشته پیش رفیقات ،نمیخوای بیای نه.
-ساره:مامان به بابا بگو برام سوغاتی جنگی بیاره ها
من زدم زیر خنده سوغاتی جنگی چیه دیگه؟
-ساره :اه زهره خانم خنده نداره صبر کن الان میخندی وقتی بابا با سوغاتی ها بیاد دهنت از زیبایی هاش وا میمونه
+خیلی خوب بابا چرا بهتون بر میخوره خانم مهندس ..
-ساره :اه اگه من مهندسم تو چی هستی خانم دندون پزشک آره .
+خوب چه اشکای داره مگه دوندونا رو خوب میکنم دیگه .
توی بحث بودیم باهم که عمه صدامون زد :
-بچه ها چه خبرتونه آبرومونو بردید شما دوتا انگار نه انگار 19 سال سنشونه دارن باهم دعوا میکنن .
+نه عمه جون من دعوا نکردم ساره یک دنده هست
-ساره:اه من یک دنده ام توچی چوبو فرو کردی درشم نمیاری ....
-عمه:خیلی خوب بابا یه خبر حاضرین با هم بریم مسافرت ، البته با اجازه بابا زهره خانممون
-ساره:وای مامان کجا جان من بگووووو
-عمه :صبر داشته باش دختر دیگه
+خوب عمه جون به بابا میگیم حالا کجاهست؟
-عمه:*شلمچه*
-ساره:وایییییی مامان راست میگی کی اصلا کی میخواد مارو ببره ........
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌