eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 -عمه:داستانش موفصله میخوام برای دایی مرتضی تعریف کنم شما دختر ها هم گوش کنید . +باشه پس میریم خونه ما دیگه عمه جون -عمه:آره عزیزم حضوری بهتره اون شب خوابیدیمو ،صبحش عمه برای خونه ما زنگ زدو به داداش مجتبی گفت و قرار شد شد امروز غروبی بریم و عمه برای مسافرتم با،بابا صحبت کنه ساره ام که دیشب تا حالا توی این فکره که کی میخواد مارو ببره شلمچه ،منم یکم به جواب بابا کنجکاوم که ببینم چی میگه!؟ پسر عمه جواد اومد دنبالمون و مارو برد شهرک بهزاد پیاده کرد من و ساره که پایی برای پیاده روی نداشتیم به اسرار عمه از اول شهرک تا خونمون پیاده روی کردیم که جونمون در رفت. رسیدیمو زنگ آیفون و زدم،دوباره زدم اه چرا جواب نمیدن رفتم گوشیمو از کیفم در بیارم که به گوشی داداش زنگ بزنم که صدای خودش اومد -مجتبی:بله .بله +داداشی دروبازکن ساره یه نگاه بهم کرد +چیه -ساره: حالا چرا داداشی خوب داداش سنگین تره فکرکنم 24 سال سنش باشه ها .... +خوب حالت توچرا انقدر این روزا رمانتیک شدی . ساره اومد که جواب مو بده که هر دومون با چشم غره ی همه که منظورش این بود که چرا دعوا میکنین جا رفتیمو ساکت شدیم . داداش مجتبی هم دروباز کرد . -مجتبی:سلام عمه جون خوش اومدید . -سلام پسرم عمه چند مدتی میشو که مجتبی رو ندیده بود بغلش کرد و کلی گریه کرد ،از اون موقع که عمو احمد شهید شده بود تا الان هرکی رو عمه دیر دیر میدید کلی گریه می کرد همه ی خانواده ام دیگه میدونستن و عادت کرده بودن . -پدر زهره :اوففففف باز این خواهر شهید آبغوره گرفت . -عمه:سلام داداش شرمنده دیگه چه کنیم ،مجتبی انشالله 200 سال عمر کنه ولی والا داداش کپی شده احمد دیگه . عمه و بابا داشتن باهم حرف میزدن که من اومدم مجتبی روبغل کنم دیدم مجتبی هم آبغوره گرفته . +وای آبرومونو بردی توچرا گریه می کنی . -مجتبی:به زهره خانم گل هیچی دلم برای عموم تنگه ، توچه خبر . اومد طرفمو سفت بغلم کرد که بدنم له شد +وای بسته له شدم داداش ،یه بوسه زد روی لوپمو یک طرف دیگه لپمو کشید -مجتبی:خوب من نبودم بزرگ شدی ها . من و مجتبی خیلی باهم خوب بودیم اصلا مجتبی پسر اروم و بی آزاری بود، مامانم میگه شما تنها خواهر و برادری بودین که باهم میساختین راست میگفت خیلی عکس داریم که من کوچیک بودمو داداش مجتبی من و روی کولش نگه داشت که گریه نکنم ،هنوزم همینه دل نداره گریه هیچکسو و ببینه . مامان اومد احوال پرسی کردن وعمه اینام روی تخت حیاط نشتن توی هوای بهاری من و ساره رفتیم بالا و چایی آوردیم براشون که تو این هوا خیلی میچسبید چایی رو که خوردن عمه شروع کرد به حرف زدن .... -عمه:خوب داداش امروز و برای این مزاحم شدم که بگم ما قراره بریم مسافرت 7 روزه شلمچه پیش محمد . اجازه میدی زهرا خانممونو با خودمون ببریم .......... 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از 👇 به قلم :(علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌