♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part136
ایشون را ببینم قطعاً دعا میکردم همین امشب این اتفاق بیفته توی همین فکرا بودم که دوباره به آیینه بغل نگاه کردم که دیدم چشماش روی پشت سرم زوم شده و داره نگاه میکنه و لبخند میزنه با این لبخند صورتش زیبا شده بود، مادر جان یعنی این همون اتفاقه یه نفس عمیق کشید و دوباره به پشتم زوم شد نمیدونم چه فکری داشت می کرد که این فکر انقدر شیرین بود که چند دقیقه پیش اون همه نگرانی و استرس را از یاد برده بود و لبخند می زد.یک لحظه لبخند از روی لبش پرواز کرد ، این دختر چه شده بود امشب!!!؟
یکدفعه دوتا چشماش اومد سمت آینه به چشمای من برخورد کرد که سرش و آورد پایین و خودش را الکی مشغول کاری کرد باورم نمیشد این دختر زود میفهمید که دارم نگاش می کنم بعد از نوری که به صورتش می خورد متوجه شدم موبایلش را روشن کرده منم بیخیال نگاه کردن بهش شدم اگر خواست خدا باشه و نگاه مادرم زهرا قطعا بعد فاطمیه به هم میرسیم.
اگر که ⇦ولش کنیم به چیزهای منفی نباید فکر کرد اصلا......
مجتبی و خانم سوارشدن و کمربند و بستم اومدن یه لحظه از آیینه یه نگاه به زهره خانوم کنم که از دیدرس من رفته بود.
مجتبی من رو تا دم در خونه پیاده کرد و خیلی اصرار کرد که بهم کمک کنه تا وارد خونه بشم ولی ازش خواهش کردم که بره ،مجتبی واقعا مثل یه برادر میمونه برام کلید انداختم و وارد حیاط شدم که برق اتاق ها خاموش بود مگه ساعت چنده؟؟؟
یواش روی پله نشستم و کفشم و در آوردم و از عصا رو گرفتم که بلند بشم سر خوردم و با کله افتادم روی پله شانس آوردم دستم و درجا به زمین گرفتم و گرنه سرم نصف می شد با صدایی که من ایجاد کردم مامان دویدتو حیاط .
- مصطفی چی شد ببینمت
منی که هنوز توی همون حالت بودم تونستم فقط بگم هیچی نشده خوبم مامان زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد ایستادم که حس کردم گوشت تنم داره میلرزه شد به خاطر اینکه شوکه شدم از زمین خوردنم بالاخره رفتیم تو اتاق••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10