~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part42 -ساره ام رفته وضو بگیره و یه لباسی عوض کنه +باشه عمه و حاج
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part43
زیارت عاشورا تمام شد و بعد آقا مصطفی اومد و گفت که یه حدیث کساء هم بخونیم برای نماز مغرب آماده بشیم ، نماز مغرب رو به جماعت همگی خوندیم و رفتیم توی اتاق و من کتاب باز کردم و شروع کردم به خوندن که دو صفحه نرسیده نگار اومد داخل و گفت:کاروان شهید حاج حمید تقوی اماده شید برای شام
عمه و حاج خانم و مادر نگار اومدن دم در منتظر ما بودن من و ساره و نگار هم رفتیم من و ساره به نگار کمک کردیم غذا ها رو گذاشتیم شب اولی غذامون ماکارونی بود ،خوشمزه بود
غذا که خوردیم همه برگشتن اتاق ،من و نگار و ساره باهم وسایل و جمع کردیم و رفتیم بیرون بعد نگار گفت بیاین بریم به دور بزنیم رفتیم و دور زدیم که نگار گفت:
بچه ها راس ساعت ۱۰ خاموشی میزنن باید بریم داخل
یکم دیگه دوزدیم تا دقیق ساعت ۱۰ بشه ،موبایل نگار زنگ خورد یه ببخشیدی گفت و ازمون فاصله گرفت
+ساره به نظرت الان کجا میشه باباتو پیدا کرد؟
-نمیدونم یه زنگ براش بزنمم خوبه ها .
رفت اون طرف تر و یه زنگ زد به عمو محمد زد ،من هم بیکار یه جا ایستاده بودم دیگه خسته شدم و رفتم یه جا نشستم دلم رفت پیش مجتبی ،خوب ایناهم که رفتن واسه خودشون منم یه زنگ به داداشم بزنم
زنگ زدم که بعد از چند بوق اشغال زد بعد دودقیقه یه پیام اومد بازش کردم از طرف مجتبی بود ((خواهری سلام من جایی هستم نمیتونم صحبت کنم تا ۱۰ دقیقه دیگه خودم برات تماس میگیرم))
بیخیال مجتبی شدم و تماس رو برای مامان وصل کردم
-سلام عزیزم
+سلام مامان جون ،حالتون خوبه؟
-خوبم عزیزم خودت خوبی ،عمه خوبه،ساره خوبه
+بله بله همه خوبیم ،باباجون خوبه
-بله خوبه عزیزم میخوای گوشی رو بدم بهش صحبت کنی
+اه شما خونه ایید بدید به بابا صحبت کنم
○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○•○
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم:#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10