eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part45 ساره رو دیدم که داره میاد سمتم ولی نگار پیداش نبود -خوب ا
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ -آره عزیزم -ان شالله سلامتی خوشبخت بشی گلم ،شوهرت کجاست تو ماشین که همراهت نبود ؟ -شلمچه است خادمه اونجا +البته نگار جون با آقاشون چند روزی صیغه هستن تا ان شالله بعد شلمچه عقد کنن -عه چرا صیغه گلم چرا یکسره عقد نکردین -حقیقتش رو بخوای بابام میگفت حداقل همدیگرو بشناسیم برای همین -ان شالله که خیره گلم،به حق مولا علی خوشبخت بشین . -ممنونم همچنین عزیزم +من که اینجا هویچم نه همه زدیم زیر خنده و رفتیم سمت درب بانوان ساعت نزدیک ۱۰ بود که وارد اتاق شدیم که پشت ما خادمی اومد داخل و گفت:خانم های عزیز راس ساعت ۱۰ خاموشی ،ایتراحت کنید که کاروان هاتون فردا میخوان شما رو ببرن برای بازدید ها خسته نباشید. عمه و مادر نگار خوابیدن و حاج خانم داشت قرآن میخوند . که برق رو خاموش کردن و حاج خانم همین جوری موند چرا قوه موبایلم و روشن کردم و رفتم پیشش. +حاج خانم خاموشی زدن داشتید قرآن میخوندید؟ -آره مادر چند خط بیشتر نمونده بود ベ +بیاین با موبایل من نور بزنید بخونید -دستت طلا عزیزم ، ممنون حاج خانم قرآنشو خوند و موبایل رو بهم داد من که اصلا خوابم نمیگرفت ولی این ساره خوب تو عمق خواب بود نگار روش و اون سمت کرده نمیدونم بیداره یا خواب ولی انگار خوابه منم که هر کار کردم خوابم نگرفت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم ۳ تا خادم کنار هم نشستن و حرف میزنن و یواش میخندن دلم میخواست برم پیششون ولی خجالت میکشیدم که بیخیال شدم ○•○•○•○•○•○•○•○•○ 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از 👇 به قلم:(علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
بی خیال هزار جور فکر داخل سرم چشم‌هام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه می‌دم تا کمی، بی خوابی صبح رو جبران کنم. **** با حس کردن دستهای سردی رو شونم چشمام رو باز کردم و نگاهم به چشم های خوشگل اسما گره‌خورد : - اسرا پاشو، قراره اینجا توقف کنیم. و با دست به رستوران بین‌راهی که کمی جلوتر بود اشاره زد. کمی چادرم رو مرتب می‌کنم و نگاهی به پشت مي‌اندازم، کیانا با گوشیش مشغول بود. ساجده رو بیدار میکنم و همگی باهم از ماشین پیاده میشیم. وارد رستوران میشیم و پشت یکی از میزها می‌شینیم. نزدیک ظهر بود و هوا حسابی گرم شده بود و دونه‌های عرق رو کنار پیشونیم حس می‌کردم. با اومدن پیشخدمت که توی دستش یک سینی پر از ظرف یکبار مصرف بود از جا بلند میشم و برای خودم و بچه ها غذا بر میدارم. توی هر پرس کمی ماکارونی تقس شده بود. چنگال رو برمیدارم و کمی غذا می‌خورم که کیانا میگه: - بچه‌ها شما قاشق دارید. ساجده- من یدونه اضافه دارم میخوای؟ کیانا- اگر میشه! چنگال رو از ساجده میگیره و در غذارو باز میکنه که با کوهی از تهدیگ مواجه میشه. با ناراحتی ظرف رو کنار میزنه و من هم به سرعت به سمت ظرف حمله میکنم و تکه بزرگی برای خودم بر میدارم بقیش روهم بین بچه‌ها پخش میکنم : - دلم درد میکنه، بابا گشنمه! لبخندی میزنم و دستم رو بلند میکنم که سید شهاب به طرفمون میاد. -چیزی احتیاج دارید؟ - بله، یه پرس غذا میخواستم و بعد به ظرف رو میز اشاره میکنم - یکیش فقط تهدیگ بود. -میگم بیارن براتون و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و با ظرف دیگه برگشت : -متشکرم سرش رو تکون داد و به طرف دیگه سالن رفت. کینا با قیافه درهم گفت : -وایی اینکه فقط مزه زرد چوبه میده! خندیدم و گفتم : - پس میخواستی مزه گوشت چرخ کرده بده! بخور دیگه! بعد از خوردن ناهار و خواندن نماز که بازهم پر از مشکل بود سوار اتوبوس شدیم. کیانا و ثمین باهم خیلی خیلی صمیمی شده بودند. هندزفری رو داخل گوشهام می‌ذارم و فایل صوتی <زیارت عاشورا > رو پلی میکنم، کتابچه کوچک دعام رو از کیفم بیرون میکشم و مشغول زمزمه میشم. **** آخرهای شب می‌رسیم شلمچه، از شیشه اتوبوس به کمپ نگاه میکنم. کمپ تقریباً بزرگی که، تعدادی ساختمان ردیفی در کناره‌هم بنا شده بود. -خانوم‌ها این قسمت کمپ برای شما‌ هست و محوطه پشته کمپ برای آقایون، اینجا ده چادر هست که در هر چادر پنج‌ نفر ظرفیت داره پس باهم کنار بیاید. از ماشین پیاده میشیم و به سمت یکی از چادرها میریم. چادرم رو درمیارم و گوشه‌ای میزارم کیانا، ساجده و بچه‌ها زودتر دارز میکشن، بنابراین برای خودم و اسما رخت‌خواب پهن میکنم. حسابی دلم برای مامان تنگ شده گوشیم رو از بالای سرم برمیدارم ولی با دیدن خط آنتن که صفر بود وارفته دراز می‌کشم. اسما هم سرش رو روی دست چپم میزاره. موهای لختش رو نوازش میکنم و به خواب میرم. @Banoyi_dameshgh