~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part4 اوهوم پس بی زحمت تا من برم پیششون شما دخترمو نگه د
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part5
+چادرم کو
-همون جا رو آویز دیگه ؟
+نه این مال من نیست ،یک دقیقه بیا
-باز چی شده خانم خانوما
+این چادر من نیستتتت
_پس مال کیه
+چمیدونم مال من نخ دستش گره داره
-اه پس بگو من امروز تا حالا اینو پوشیدم نمیتونم نخشو بزارم تو انگشتم پس مال تو بود
+وای ساره تو چادر منو پوشیدی دیوانه
خنده بلنده کرد :
-چی شده مگه خانوم
+بده من گامبالو چادرِ بیچاره من ترکید .
-من کجام چاقه بچه بد
+نه عزیزم شما خیلی لاغری بهتون یه موقع برنخوره خدایی نکرده
-پرو بیا اینم چادرت ،چادر منو بده ببینم
+وا چقدر تو رو داری ساره دستی هم میخوای بگیری
چادرمو پوشیدم و گوشی مو از شارژ گرفتم راه افتادیم سمت خونه سمیه خانم اینا که فاطمه جون و تحویل مادرش بدیم ،توی راه ساره مثلا با من حرف میزد من که اصلا حواسم به حرف هاش نبود از در خونه عمه جون اینا تا الانی که تو راهیم به این فکر میکنم که خدایی نکرده آقا مصطفی من و نبینه کلا سرم پایینه تپش قلبمم که رفته روی100 که دیدم رسیدیم سرمو بلند کردم دیدم کوچه (شهید رضایی 6)وای خدای من
-من میرم فاطمه رو میدم میام تو همین سر کوچه صبر کن
+باشه : وقتی ساره رفت یاد اتفاق دیشب افتادم ،یاد لباسش که چقدر قشنگ بود یاد ریشوو موهای قهوایی سوختش یاد اینکه یک لحظه نگام کرد ،چقدر اون یک لحظه ام برام زیبا بود
من هیچ وقت به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم ولی اون شب وقتی توی چشمام نگاه کرد نمیدونم چرا قلبم جوری لرزید که هیچ وقت اینجوری نلرزیده بود با اینکه اینهمه خواستگار های هیکلی ترو خوشگل تر از اون اومده بود پس چرا اون چشمش دلمو به نگاهش لرزید ؟
با صدای دویدن ساره به خودم اومدم اومد جلو نفس نفس زنان گفت :
-بریم سمت آژانس
+بریم ، میگم ساره تو توی بسیج شهرکتون هستی
-آره ثبت نام کردم ،چطور مگه ؟
+هیچی همین جوری میگم ،میخوام ببینم چجوریه
-مگه شهرک شما بسیج نداره
+چرا داره ولی من تا حالا نرفتم
-اوهوم ،خیلی خوبه آدم با بسیج و کلاسهاش سر گرم میشه به نظر من .
رسیدیم دم آژانسو ساره رفت داخل بهمون یه ماشین سمند نقره ایی نشون دادن همین که سوار شدیم راننده هم اومد
-راننده:ببخشید کجا تشریف میبرید
-ساره :شهرک بهزاد لطفا
-چشم
تا برسیم شهرک ساره یکسره تو گوشی بود منم سرم طرف پنجره بود و داشت مغزم آش میپخت یادم اومد اگه شوهر عمه بیاد منم برم خونه بازم مامان صبح ها خونه نیست حوصله ام سر میره بابا که صبحش دانشگاهه و بعد از ظهرش کار داره .(بابام استاد دانشگاهِ ،مادرمم یه کارگاه خیاطی داره و زیر دستش دانش آموزه ،منم که دانش آموز آخر سالیم و سال دیگه کنکوریم من و ساره هم سنیم فقط ساره 3 ما از من بزرگتره داداشمم وکالت میخونه الان دوساله که مشغوله و تازه کاره هنوز دفتر نزده .......
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
@Banoyi_dameshgh