فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا روزى که مولا بازگردد
انا المهدى طنين انداز گردد
به حق مادرش زهراى اطهر
به حق فرق اکبر، حلق اصغر
خداوندا ظهورش دير گرديد
بسى عاشق در اين ره پير گرديد
مهيا کن تو اسباب ظهورش
منور کن تو گيتى را ز نورش
🎊حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{🤍}•
[ " اللھمَ ربِ القُۈە ، اتِ الرۈح قۇە...
#قرآن
🍃شب نیمه شعبان سال ۹۰ بود که علی ضربه خورد ..
🌹همون طور که وسط خیابون افتاده بود،یه پیرمردی اومد نزدیک و بهِش گفت:
پسرم، به شما چه ربطی داشت که دخالت کردی؟؟؟!
علی با اون حالش جواب داد:
حاج آقا!
فکر کردم ناموس شماست، از ناموس شما دفاع کردم...😔
#شهیدانه🦋
#شهیـدعلیخلیلی♥️
#نیمه_شعبان
~حیدࢪیون🍃
بانواے:سیدࢪضانࢪیمانے🎤
با امید ظهوࢪت ...🍃
#ولادت_امام_زمان (عج)
●• @Banoyi_dameshgh •●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
😉شوخی استاد رائفی پور
با سردارِ شهید قاسم سلیمانی....😅😂😍
🎈پيامبر خدا (صلى اللَّه عليه و آله) :
🎊مؤمن، شوخ و شنگ است و منافق، اخمو و عصبانى.🎊
📚تحف العقول صفحه 49
🎙رائفی پور
#سردار_دلها
#عشق_واحد
#قسمت_سیوچهار
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد.
او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم!
حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد...
فکر کردن به حرف هایش...
یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد!
از افکارم خنده امگرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم:
_دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟
خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت!
یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد.
نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟
در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم.
سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود!
همانطور نگاهش میکردم که گفت:
_میخواین با نوید حرف بزنید؟
_بله...
نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد.
نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت:
_خوش اومدید.
وقتی نشست گفتم:
_ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم.
_بله. راجب خودمون دیگه درسته؟
_راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟
_نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید.
از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشمنیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است.
_اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکامچیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید.
یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم.
متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید.
خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق!
کم کم داشتم میترسیدم.
با لحن ارامی گفت:
_مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم.
ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
_جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید!
متعجب گفتم:
_محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف!
_خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟
میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟
این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی
اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه..
متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد.
چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟
چه میگفت پشت سر هم؟؟؟
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_سیوپنج
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
زبانم بهم قفل شده بود.
لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟
صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند.
_بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر!
نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد.
در چشم هایش خیره شد و گفت:
_دوستش داری؟ چرا اینو به خودمنگفتی!
_نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟
_نه تغییر کردم! عوض شدم!
_نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی.
_محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟
_اره داداش بزن تو گوشم.
ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد.
از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟
حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من.
محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت:
_اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن.
نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت:
_ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم.
این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند.
به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد!
آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز...
باز هم نگاهم نکرد و گفت:
_شرمنده!
_شما چرا شرمنده ای؟
_هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید.
هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟
_نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی.
همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت:
_نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم.
همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم.
به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_یادمه عاشق قیمه بودید!
نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید.
_زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه!
خندیدم و گفتم:
_فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین!
_حالا دستپخت خودتونه؟
با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_خب.. چیزه... یعنی اینکه خب...
دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت:
_اها پس دستپخت شماست!
سرم را پایین انداختمو گفتم:
_من دیگه باید برم. خدافظ
ادامه دارد....
☆ @Banoyi_dameshgh