~حیدࢪیون🍃
و سلام بر او که می گفت(:
«خون خود را بر زمین میریزم
تا شاید کسی به هوش بیاید
تا مگر وجدانی بیدار شود ولی
افسوس که منافع مادی و حب حیات
همه را به زنجیر کشیده است»
| #شهیدمصطفیچمران!
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••{🕊}••
" شہادتت مبارڪـ برادر شهیدم...
#سالروزشہادت
#شہیدعـباسدانشـگر
سلام علیکم رفقا
تصمیم گرفتیم به مناسبت سالروز شهادت شهید عباس دانشگر صلوات بفرستیم ختم صلوات هم حدود ۱۰۰۰ هست ، اما برای ولادت سلام هست هرچقدر فرستادید در ایدی اعلام کنید🌹انشاءالله از همگی قبول باشه و در همین روز حاجت روایی اجمعین انشاءالله🌿
بمناسبت ولادت ضامن آهو حضرت علی بن موسی الرضا (ع) هرچند نفر به آقا سلام بدهند. و در این ایدی اعلام کنن👇🏻@ya_mahdi313131
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
#امام_رضا
#سالروز_شهادت_عباس_دانشگر
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت68 هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب د
#رمان
#عشق_واحد
#پارت69
بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا زدیم.
دلم برای اهواز و هوای گرمش و مردمان خوبی که بوی سادگی میدادند تنگ میشد.
دوست داشتم دوباره کار کنم. دلم برای میکروفون دست گرفتن تنگ شده بود.
آن همه هیجان و خطر...
آن همه جنب و جوش دویدن..
اما دلم نمیامد امیرعباس را پیش کسی بگزارم. طاقت دوری او را نداشتم.
به هر حال مادر بودم و به شدت وابسته و نگران بچه ام.
فکر میکردم اگر به تهران برگردیم، محمد حسین کم کار میشود و بیشتر کنار ما میماند اما نه! تنها خیالی بیش نبود...
همچنان پر مشغله و خستگی ناپذیر!
گاهی به او غبطه میخوردم.
او حتی یک روز از زندگیش را بیهوده نگزرانده، همیشه در حال کار بوده و وقتیم به خانه امده تمام سعیش را کرده تا نبودش را جبران کند!
گاهی دلم میخواست غر بزنم و شاکی باشم، با او دعوا کنم و بچه بغل و قهر کرده از خانه بیرون بزنم اما همین که محمدحسین کنارم مینشست و حرف میزد، محبت همانا و لال شدن زبان من همانا...
گفتم که از همان اولش هم او ادمی معمولی نبود. تمام رفتارهایش، نگاهش، حرف هایش، همه و همه فرق داشت با تمام کسانی که در طول زندگیم با انها روبه رو شدم.
امروز هم از همان روز ها بود که تمام کارهایم نیمه تمام مانده بود و امیرعباس هم زده بود روی دکمه ی شیطنت!
حالا که ۲ سالش شده بود هم بسیار بازیگوش شده بود و هم زیادی حرف میزد!
بی شک، زبان درازش به من رفته بود.
عصبانی و کلافه بودم! منتظر بودم محمدحسین به خانه برگردد و همه چیز را بر سر او خالی کنم!
همانطور که از گاز، دورش میکردم روی دستش زدم و با حالت تهدیدامیزی به لپ های درشت و گوشتیش خیره شدم و گفتم:
_امیرعباس یک بار دیگه بیای تو اشپزخونه بهت غذا نمیدما! به به نمیدم فهمیدی؟
با چشم های طوسیش که از محمدحسین به ارث برده بود کاملا بی تفاوت خیره به من ماند. بعد لپم را کشیدو گفت:
_مامانی بد! بابا خوبه...
بچه ی پرو! چشم هایم از شدت عصبانیت از حدقه بیرون زده بود. خندید و شروع کرد به دویدن دور اتاق!
_مگه دستم بهت نرسه! اون زبون درازتو کوتاه میکنم! بچه ی بی..
در همین حال که من امیرعباس را تهدید میکردم در باز شد و بعد لحظه ای محمدحسین داخل شد و سلام بلندی داد.
امیر تا پدرش را دید به سرعت به سمتش دوید و از سرو کولش بالا رفت.
محمد هم که انگار به شدت خسته بود سعی داشت با امیرعباس بازی کند:
_بابایی بزار برم لباسمو عوض کنم بیام.
_بابا مامان منو ژد! محچم ژد. بیین...
لپش را به سمت محمد گرفته بود و نشان میداد.
متعجب نگاهش کردم! عجب مارمولکی بود با آن لپ های اویزانش...
محمدحسین هم همانطور که به سمت اتاق میرفت خندید و گفت:
_باز مامانو اذیت کردی؟
نیم نگاهی به من که در حال جمع کردن کثیف کاری های امیر بودم کرد و ادامه داد:
_خانمم چطوره؟
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت69 بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا
#رمان
#عشق_واحد
#پارت70
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم:
_صبر کن اقا محمد!
در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت:
_جان محمد؟
دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست.
_پس چی دست توعه؟
_لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری!
نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت:
_عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم...
سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم.
ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد.
لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود.
با لحن نگرانی پرسیدم:
_م...محمد. دستت چیشده؟
دستش را پشتش پنهان کرد و گفت:
_چیزی نشده ال...
فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم.
_یاااحسین تیر خوردی؟
_اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟
در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد:
_مامان جیش دارم...جییییش!
محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت:
_برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه!
همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود!
الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم.
ارام گفتم:
_من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هرچی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم وپاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو.
اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید.
هنگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجای حرفام خنده دار بود؟
_تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟
زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی.
ولی خب نشد!
خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه.
چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی.
اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو.
تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست...
فقط خیره به چشمانش ماندم.
دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم.
باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت70 همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقی
#رمان
#عشق_واحد
#پارت71
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود.
انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد.
آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم .
این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم.
منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری.
خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم.
همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب!
امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد.
_محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید.
_صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟
_نگو اینجوری! تازه لاغر شده.
_مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه!
روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد.
_لیلی خانم؟
اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟
_خب باشه. بگو...
به پایین نگاه کرد و گفت:
_دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم.
_محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی...
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره!
چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین را کم داشتم.
شاید سرش به سنگ خورده بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_نه! معلومه که من راضی نمیشم.
نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_قرار بود فکر کنی و بعد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی!
_لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی..
_بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_محمد تموم کن این بحثو!
نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود.
تنها با لحن ارامی گفت:
_اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار!
از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم!
فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم.
حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت.
هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد...
تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت71 دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با
#رمان
#عشق_واحد
#پارت72
دگر وقت خداحافظی بود.
دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود.
همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی.
محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم.
با لحن عجیبی روبه گنبد گفت:
_ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن.
نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت:
_یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم!
چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم:
_نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش!
_امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟
بهش بگو انقدر خودخواه نباشه.
کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم:
_اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی.
سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت:
_اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟
تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود.
تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟
من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست.
کاری هم از دست من بر نمیامد!
انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند.
حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود.
اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود.
من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟
او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم.
در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست.
میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد.
بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم:
_برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن.
متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت!
نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده.
اشک در چشم هایم جمع شده بود.
خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم.
با لحن ارامی گفت:
_لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن.
نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد.
با خنده گفت:
_جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی!
در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم:
_فقط به خدا میسپارمت.
همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت:
_من نوکرتممم خانم!
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق_واحد #پارت72 دگر وقت خداحافظی بود. دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوبار
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت73
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من!
انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار...
اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت.
اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم.
اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم.
از خودگذشتگی حداقل برای خدا.
تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند.
امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود.
انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت.
انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم.
پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد.
محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد.
ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم:
_مااااماااان بابا فلستاد.
_خب بازش کن ببین چی گفته بهت.
لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست:
_امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده.
خیلی دوست دارم عشق بابا.
***
همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم.
ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم.
انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم.
همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت:
_مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه
_همین دیروز پارک بودیم بچه!
_مامااااان. جون من بیا.
نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت.
_خیلی خب باشه ولی فقط یذره!
نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید.
روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود.
فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود.
قلدری بود که لنگه نداشت.
لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم.
نبود!
لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم.
از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت73 و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت74
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت74 کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن مم
#پارت75
تشییع جنازه ی با شکوهی بود.
جمعیت زیادی هم امده بودند.
اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند.
دلم برای نرگس اتش میگرفت.ح
کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند.
او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟
چگونه نبودش را میپذیرفت؟
هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن بهپاست.
حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود.
نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند.
میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود.
میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد...
در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال!
***
چهلم مصطفی بود.
امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم.
روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد:
_لیلی فردا برو دنبال کار.
متعجب شدم و سرم را بلند کردم:
_کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟
_نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟
_خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم.
_بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت.
با لحن مشکوکی پرسیدم:
_حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟
_شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی.
منظورش را فهمیده بودم.
باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم:
_مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟
_من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم.
دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد:
_درست اینجا! توی قلبت.
دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم:
_محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،...
ناگهان وسط حرفم پریدو گفت:
_ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟
_قول میدی هر شب بیای به خوابم؟
_اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم.
در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما.
خندیدم و گفتم:
_حالا خدانکنه شهید بشی!
صدایش را در گلو انداخت و گفت:
_لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا!
_همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگهای بگم
ادامه دارد...