برای هر حاجتی، دنیوی و اّخروی
(هر مشکلی که برایتان پیش آمد)
سجده می کنید و ذکر
«یا مولاتي یا فاطمة أغیثیني»
را صد مرتبه می گویید...!
آیت اللّٰه شیخ محمد شجاعی..🖤•
•● @Banoyi_dameshgh ●•
اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ
(انعام۶۴)
بگو: خداست که شما را از آن تاریکیها نجات میدهد و از هر اندوهی میرهاند، باز هم به او شرک میآورید.
ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم
کج نشود دستِ قضا را قلم
آنچه خدا خواست، همان میشود
وانچه دلت خواست، نه آن میشود
🌼 @Banoyi_dameshgh 🌼
~حیدࢪیون🍃
#عاشقانه_شهدا🙃🍃 #شهیددانیالرضازاده 🌱|@martyr_314
از کانالشون حمایت شه
عالیه از همه نظر عاشقانه شهدا داره 👌
~حیدࢪیون🍃
#تلنگرانه
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت
دَرڪَربلا،💔
حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاےیَزیـد
ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد🌱..!
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن..
#وارث_امانت_زهرا
~حیدࢪیون🍃
#Part_160 مجدد سرم رو تکون دادم که هولم داد سمت در و داد زد: - بیشعور برو ببین کجا رفته، الان بلای
#Part_161
امیرحسین به سمت من هجوم میاره و همونطوری که یقهی پیرهنم رو توی دستهاش میگیره فریاد میزنه:
- چی؟ کسری من بهت اعتماد کردم، تو رو به خانواده و ناموسم نزدیک کردم...گفتم مورد اعتمادی، که چی؟
که اسما جیغ میزنه:
- داداش آروم باش! چیزی نشده که! چیشده الان که صداتون بالا گرفته.
که با مشت به دیوار ضربه میزنه و با فریاد میگه:
- فکر کنم به اندازه کافی هم تونستی دلش رو به دست بیاری که طرف داریت رو میکنه.
و یقه پیرهنم رو ول میکنه که کیانا به سمتم میاد و میگه:
- چیشد؟ اسرا کجاست؟
یقه پیرهنم رو درست میکنم و میگم:
- همین دور و براست.
امیرحسین روی صندلی انتهای حیاط نشسته و همسرش هم کنارش و سعی در آرام کردنش داره...
مازیار گوشه ای از حیاط نشسته و به اطراف نگاه میکنه اما اسما هم توی خودش مچاله شده و سعی در مهار کردن بغضش داره...
کیانا برام لیوانی آب میاره و میگه:
- بخور آروم شی!
- نمیخورم.
که لیوان رو به دستم میده و خودش به داخل خونه میره...
بعد پنج دقیقه میاد و طلبکار رو به روی من میایسته و میگه:
- چی گفته به این دختره؟ چرا گوشیش خاموشه؟ نگو که زیادروی کردی!
اما خودمم نمیدونست چیشد، کجا رفت! حالا جوابشون رو چی بدم؟!
بگم نتونستم به خوبی دلش رو به دست بیارم؟
بگم آنقدر غیر منتظره گفتم و هول بازی کردم که ناراحت شد از کارم؟
چه جوابی داشتم بدم؟ چی میگفتم؟ لعنت بهت کسری لعنت بهت...
~حیدࢪیون🍃
#Part_161 امیرحسین به سمت من هجوم میاره و همونطوری که یقهی پیرهنم رو توی دستهاش میگیره فریاد میز
#Part_162
سرم رو بین دستهام گرفتم و فشار دادم.
نمیتونستم تحمل کنم این جو سنگین شده رو!
با ضرب از جام تکون خوردم و به سمت در رفتم که مازیار داد زد:
- کدوم قبرستونی میری؟
با حرص گفتم:
- میرم دنبالش.
امیر حسین مبهوت لب زد:
- چی؟ تو، تو اسرا رو...
مازیار نیشخند کوتاهی زد و گفت:
- آقا رو باش! بله آقا کسری دلش پیش اسرا گیره نه اسما.
کیانا با حرص گفت:
- کیشمیش هم دم داره.
کلافه گفتم:
- الان بحث اون نیست، بحث اینه که اسرا نیست.
اسما مضطرب جلو اومد و گفت:
- مطمئنام رفته دریا آخه این شهر جای دیگه ای نداره.
کیانا با ترس گفت:
- اگه خدایی نکرده تو دریا افتاده باشه چی؟
همه نگاهی بهم انداختیم و ناگهانی به سمت در حجوم بردیم.
نمیدونم چطور به ساحل رسیدیم.
اگه کوچیکترین بلایی سر اسرا میومد نميتونستم خودم رو ببخشم.
همه نفس نفس میزدیم که صدای جیغ دخترونهای که مطعلق به اسرا بود ما رو به خودمون آورد.