🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁
🌸🍃 یک خانم مدیر
پسرش را برای نماز صبح صدا کرد ولی بیدار نشد ،پس از پایان نمازش باز اورا صدا زد ،بیدار نشد
خانم مدیر به محل کارش رفت و پسرش را برای رفتن به دانشگاه بیدار نکرد ..
⏰ ساعت 9صبح پسرش امتحان داشت
ساعت 9و نیم که بیدار شد با مادرش تماس گرفت گفت: مادرم به امتحان نرسیدم ،چرا بیدارم نکردی ؟!!
🔷 گفت :به خدا وقتی دیدم در امتحان آخرت مردود شدی امتحان دنیا دیگر برایم اهمیت نداشت ..
شهید علیرضا کریمی متولد ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان بدنیا آمد.به دلیل بیماری شدیدی که داشت پزشکان معتقد بودند که زیاد زنده نمی ماند. به طوری که در ۴ سالگی کبد وی از بین رفته و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا ابالفضل(ع) کردی. همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم. سپس اسکناسی را جهت برکت کاسبی به پدر می دهد.علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد به طوری که سال ها بعد قهرمان ورزش های رزمی می شود.
در عملیات محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. فرمانده گردان امیرالمؤمنین(ع) به خاطر شجاعت و مدیریتی که علیرضا از خود نشان داده بود، مسئولیت دسته دوم از گروهان ابالفضل(ع) را به او می دهد. در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر می گوید ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم. در پایان آخرین نامه ای که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا. درسال 1361 عملیات والفجر ۱ منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و در جواب فرمانده اش که می خواهد او را به عقب بیاورد می گوید، شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند. علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده و به سختی می خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی به سرعت به سمت وی رفته و از روی پاهایش رد می شود. در اینجا فقط ۱۶ ساله بود. ۱۶ سال بعد درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا کرده و شب تاسوعای حسینی به وطن باز می گردانند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@Banoyi_dameshgh
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
⭐♥خادم حیدر♥⭐:
#تلنگࢪ
یهزمانی👀
دشمنبابمبوموشکحملهمیکرد🚀
الانبااینترنت📡
رفیق🙃
ماالانتوخطمقدمجنگنرمیم
اگهسنگروولکنیموعقبنشینیکنیم🥀
مدیونخونتکتکشهداییم😔
پسبیاخودمونوبهامامزماننزدیککنیم✨
یهراهیبهتنشونمیدم☺️
کهبهشمیگنراهوصال✨
بیاازاینراهبگذریمتاشرمندهامامزمانوشهدانشیم🌿
حیدریون
⭐♥خادم حیدر♥⭐:
#شهیدانھ
رفقا..!
زندگینامـھ شھدا رو بخونین ببینید
ایناچـےبودن:)🖇
چیکارکردنڪھشھیدشدن
فقطبخونببینچجوریزندگـےکرده!
اونوقتمنالکۍالکۍگناهکنم
هرکاریدلمخواستانجامبدمبعدآخرش
بگمڪھمیخوامشھیدبشم..!؟
آخـھشھادتآرزومـھ..
مگـھالکیـھ؟!
دردلمبودڪھآدمشومامانشدم:)🥀
بچـھهادوتابرادرگفتن!
بھدوتاگلزاررفتن!
بـھدوتاخادمشدننیست!
بھشبیھشونشدنِ،مثلشھدا
زندگـےکردنِصراطمستقیمجستنـہ!!
حیدریون
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پانزدهم #عطر_یاس #بخش_چهارم . مرد گفت بایستم و دوبارہ صداے باز شدن درے آمد! این
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_پانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_پنجم
.
چهرہ اش آشفتہ بود و لباس تنش ڪمے شلختہ!
شلوار مشڪے رنگے بہ پا داشت و پیراهن چروڪِ آبے رنگے بہ تن!
من را ڪہ دید لبش را رها ڪرد و حرص را بہ چشم هایش داد.
سیب گلویش لرزید،خواست بہ سمتم قدم بردارد ڪہ اعتماد گفت:بهترہ همین جا وایسے!
اشڪ بہ چشم هایم هجوم آورد،خواستم دهان باز ڪنم ڪہ اعتماد گفت:خانم نادرے! این آقا میگن ڪہ اون اعلامیہ ها رو ایشون تو اتاقتون جاسازے ڪردہ بودن!
هاج و واج بہ محراب خیرہ شدم،او هم خیرہ ے من بود!
خیرہ ے صورت و تن نزارم!
نگرانے و حرص در چشم هایش موج میزد!
اعتماد جملاتے گفت ڪہ متوجہ نشدم. صداے چشم هاے محراب ڪہ اجازہ نمے داد صداے دیگرے بشنوم!
چشم هایش بلند گفتند: "این چہ سر و وضعیہ دختر حاج خلیل؟! تو ڪہ شهرہ بودے بہ خوش پوشے و مرتب بودن!"
اشڪ دیدم را تار ڪرد اما شنیدن صداے نگاهش ڪہ چشم نمے خواست! دل میخواست!
ڪہ این روزها هرچہ نداشتم،دل را خوب داشتم! دل داشتم ڪہ اینجا بودم!
باز گفت: "این صورت تڪیدہ و چشماے گود افتادہ برا توئہ؟! این لباے ترڪ خوردہ و صورت ترسیدہ برا توئہ؟! باهات چے ڪار ڪردن؟!"
اجازہ ندادم اشڪ از چشمم خارج شود.
اعتماد ڪہ دید توجهے بہ حرف هایش نداریم بلند شد و بہ سمت محراب رفت.
چند قدم بہ سمتشان برداشتم ڪہ ناگهان محراب در یڪ حرڪت ڪلت جیبے اعتماد را از ڪمرش آزاد ڪرد و بہ سمت پیشانے اش گرفت!
ڪلت را محڪم نگہ داشتہ بود،با حرص گفت:اگہ تڪون بخورے یا بہ ڪسے خبر بدے میرے اون دنیا!
اعتماد خونسرد پوزخند زد:اینجا جاے این گنگستر بازیا نیس بچہ جون!
محراب هم پوزخند زد:اون شب تو خونہ ت یہ چشمہ شو نشون دادم! ڪلہ خراب تر از اون چیزے ام ڪہ فڪرشو بڪنے!
سپس نیم نگاهے بہ من انداخت و ادامہ داد:ڪہ اگہ نبودم اینجا نبودم!
با من میاے بیرون! رایحہ صحیح و سالم از اینجا میرہ بیرون بعدش منو تو میمونیم!
اعتماد ابرو بالا انداخت:و اگہ این ڪارو نڪنم؟!
محراب لبخند ڪجے زد:بدم نمیاد یہ لجنے مثل تو رو بڪشم! من ڪہ پام اینجا وا شدہ بذار ڪشتن یہ آدم ڪشِ رذلم بیاد روش!
بہ خودم آمدم و فریاد زدم:دارے چیڪار میڪنے؟!
بدون این ڪہ از اعتماد چشم بگیرد جواب داد:ڪارے ڪہ درستہ!
تمام تنم مے لرزید:اون ڪلتو پسش بدہ! ڪارو بدتر نڪن!
بے توجہ بہ من ڪلت را بہ شقیقہ ے اعتماد چسباند و پشت سرش ایستاد.
دست دور گردنش انداخت و با خشونت گفت:را بیوفت! میخوام ببینم چقد براے دوستات مے ارزے!
سپس با سر زانو محڪم بہ پشت پایش ڪوبید.
اعتماد گفت:فقط دارے گور خودتو میڪنے!
محراب عصبے خندید و جوابے نداد. در را باز ڪرد و اعتماد را بہ سمت جلو هل داد.
سرش را بہ سمت من برگرداند:چرا وایسادے؟! بجنب دیگہ!
اشڪم طاقت نیاورد و مقابل چشم هایش زانو زد!
صدایم مے لرزید:نمیام! دارے با جونت بازے میڪنے!
خیرہ نگاهم ڪرد:جونمو از دست بدم برام آسون ترہ تا...
آب دهانش را با ادامہ ے جملہ اش فرو داد. صداے چند مرد نزدیڪ شد.
در هرج و مرج بودند و بہ محراب مے گفتند حماقت نڪند!
نگاهش را از صورتم گرفت و ڪلت را محڪم تر بہ شقیقہ ے اعتماد چسباند!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎