eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
سه دقیقه در قیامت.pdf
2.15M
سلام عزیزان شهدا🌹 اینمpdfکتاب(سه‌دقیقه‌در‌ قیامت) این کتاب متعلق به( شهید ابراهیم هادی) هست (ابرام حاجات) ☺️ درواقع زندگی نامه شهید ابراهیم هادی هست🌹 خیلی خوبه پیشنهاد میکنم بخونید • خدمت‌تون با شهدا محشور بشید🤲🏻🌹
202030_1575582472.pdf
3.54M
عزیزان شهدا اینم pdf کتاب (سلام بر ابراهیم ) کہ متعلق بہ( شهید ابراهیم هادی ،ابرام حاجات) هست البته این کتاب دیگر شهید هست و (سلام بر ابراهیم ۲) هم هست پیدا کنم میفرستم خدمتتون🌹با شهدا محشور بشید ان‌شاءالله🤲🏻
سلام الله علیکم 🌹 عزیزان شهدا این دو (pdf) متعلق به شهید ( ابراهیم هادی) هستند بنده هم براتون فرستادم البته کتاب ( سلام بر ابراهیم ۱) رو ارسال کردم اگر (سلام بر ابراهیم ۲) رو پیدا کردم میفرستم خدمتتون پشنهاد میکنم بخونید خیلی چیزهای قشنگ نوشته شدن و همینطور نزدیک شدن به خدا و... پشنهاد میکنم بخونید🌹 با شهدا محشور بشید ان‌شاءالله🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🌸✨」 -مقید‌بود‌هرروز‌زیارت‌عاشورا را‌بخواند، حتی‌اگر‌کار‌داشت‌وسرش‌شلوغ‌بود‌ سلامِ‌آخر‌ زیارت‌را‌میخواند.. دائما‌میگفت:اگه‌دست‌جوان‌هارو‌بذاریم تویِ‌دست‌امام‌حسین، مشکلاتشون‌حل‌میشه‌وامام‌با‌ دیده لطف‌به‌اونها‌نگاه‌میکنه..🌿! 🕊 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡
شهید ابراهیم هادی...🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت13 از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود. زود به زود میدیدمش و بیشتر به
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده! ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب. مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند. عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت! مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد! بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک. در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت: _خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید. بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش! خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت! منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟ هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: _من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه. _تو نگران ناخنای من نباش. لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم: _نیستم! شروع کردم به شستن ظرف ها. تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم. ناگهان با عصبانیت داد زد: _هوووو چته؟ نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم: _عزیزم فرز باش. چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت: _نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه! ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم: _تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو! زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت: _میخوای جاتو با من عوض کنی! _نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم! تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند! حسابی شاکی شده بودم و کلافه! _شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟ همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم: _اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟ _سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم. _شما؟ _محمد حسینم صابری! ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم: _عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد _لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟ _اول وقت یعنی کی؟ _یعنی ۶ صبح! چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم: _چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟ _پس کی؟ _من ۸ اونجام. فیت فیت! _نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید. _باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار! _شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟ _نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید. _پس یا علی! موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد! دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم: _انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و... همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم... ادامه دارد... ‌ 《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت14 واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این
خیلی مفصله.... ادامه دارد... تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد. امیرحسین گفت: _خب مامان سفررو بنداز که اومدن. صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید: _پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟ نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _تا چند روز بعلهههه! در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند. چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم. بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت: _چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود. _قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر. نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت. خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت: _بشین کنارم کارت دارم. _به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام. _چشمت بی بلا مادر. حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟ صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید: _خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم. امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت: _مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن. صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید: _اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید. علی رو به امیر گفت: _اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی. همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت. عباس اقا هم پشت سرش گفت: _این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی! با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت: _اما خب من جوون موندم الحمدلله... همه خندیدند. محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست. خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد رو به محمد حسین گفت: _گوش کن ببین چی میگم محمد. _جان محمد؟ خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم: _ببخشید شما راحت حرف بزنید. بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت: _بشین لیلی. حرفم راجب توعه! چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید. نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت: _جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه... خودت هواشو داشته باش مادر. محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم: _جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید. سرش را پایین انداخت و گفت: _نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه! خانم جون خندید و گفت: _حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من! محمد حسین سری تکان داد و گفت: _خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود. به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه! دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد: "از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه" با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت! پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته! حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم! با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم. _عه ابجینا اومدن... در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد. حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟ به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم... ادامه دارد... ‌ 《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️
❤️‼️› گفت:↯ دوماہ‌منتظرم تاآهنگ‌فلاڹ‌خوانندھ🎤ڪه‌گفته‌بود.. منتشر بشھ‌💿 میدونی‌چندین‌‌وقتھ ‌منتظرمـ⌚️‌تولدم‌بشھ تا‌برم‌ڪنسرت🎼 ...؟! میدونےمنتظرمـ⏰فیلمـ📹...شروع‌بشھ اخه‌فلان‌بازیگر‌داخلش‌بازی‌میڪنه🎭، ڪارگردانش‌همون‌معروفھ‌است... خیلی‌دلم‌مـیخواد‌مثل‌اون‌مجریھ📺باشم گفتم:↯ ای‌ڪاش‌یڪم‌منـتظر‌⏳ اگھ‌ انـقدر‌مشــتاق‌ومنتظـرش‌بودیم‌الان دولت،دولـت‌حضـرت‌قائم‌بود...:)💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📍⃟❤️¦⇢ ••‌
آقا قسم به جان شما خوب می‌شوم باور کن آخرش به خدا خوب می‌شوم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا