همیشه این بیت شعر را به یاد آورید↓
آن زمانه ڪه...
[حضرتِ رقیــه]
خطاب به پدرشفرمودند:
غصهٔ حجابِ من را نخوری باباجان!
چادرم سوخته اما...
به سرم هست هنوز :)✨
#حجاب_حوالی_شهدا
#وصیتنامه_شهید_محسنحججی
#حیدریون
{مَولایَ اِرْحَم کَبْوَتیلحرِّ وَجْمعی وَ زَلَّةِ قَدَمی}
مولاۍمن،با صورت به زمین خوردهام و
بر لغزش گامهایم رحم ڪن...
#صحیفهۍعشقسجادیه/دعاۍ۵۳
من زمین خورده شیطانم ...
رفیق ، دستم بگیر ...
[ #یارفیقمنلارفیقله ]
ما خاکی هستیم!
اما خاکۍِ گناه !
#حیدریون
تا صبح قیامت لعنت بر دشمنانت خانم جان...🚶♀
کسی که حرام زاده باشه به ناموس ارباب توهین میکنه اگه حلال زاده باشه که خودش و خاک زیر کفش های زینبم نمیدونه 😐
#لعنت_بر_دشمنان_بیبی_زینب
#حیدࢪیون
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وشش
صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سرپا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست...
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم...
داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده🔥 و هنوز کاری مانده بود و...
نمیخواست من دخالت کنم که رو به 🔥#مادرش خبر داد :
«من خودم برای تعویض پانسمانش🔥 میام مادر!»
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار #دلش نمیآمد دیگر رهایم🔥 کند...
با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش🔥 کشید و با بیقراری تمنا کرد :
«#زینب🔥جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه #دلهره را برایم بگوید و او نه فقط...
نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده 🔥حسان دلم را تسویه کرد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وهفت
نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده 🔥حساب دلم را تسویه کرد...
«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت 🔥#تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به 🔥مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش🔥 پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا 🔥چشمانم را ببیند و حتی پس...
از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای 🔥#احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت🔥 دیدارم صورتش مثل گل سرخ🔥میشد...
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه 🔥#عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران...
تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان🔥 مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود...
که گره 🔥#فتنه سوریه هر روز کورتر میشد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وهشت
که گره 🔥#فتنه سوریه هر روز کورتر میشد...
کشتار مردم 🔥#حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه 🔥#ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه🔥 #سعودی العربیه اعلام کرد...
عملیات آتشفشان🔥 دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد...
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در 🔥گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله
#تروریستهای🔥 ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم....
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_ونه
#تروریستهای🔥 ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم....
و همین بیقراریام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود...
که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس 🔥میگرفت بلکه خبری از...
#دمشق🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر...
انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه🔥 کار دلم را تمام کرد...
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده...
رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه🔥 رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم 🔥است که دیگر...
پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
سلام خدمت شما بزرگواران💚
دو پارت جبرانی رمان امروز رو هم خدمت شما عزیزان گزاشتیم
حلال کنین شرمنده مشکل پیش اومده بود
چهار پارت رمان دمشق شهر عشق تقدیم به نگاهتون❤️☺️