eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" السَلامُ عَلۍ رۇح❤️ ألذي أحَبت ألحُسېن . . ! "
من بہ چشمآن خدا♥️ خېرھ شُدم مُعجِزھ کَرد . . !🌙 بَند بَند روۇحم در ۇجۇدت خُدآ . . !🌸
- - " أئ ڭہ مېخۇام ، بَعد إنتظآر زأئر حَرم نآبت شۇم . . !💔 " إئ ڭہ مېخۇام ، قَلبم ڭھ إنتظأر ذَرھ ذَرھ‌أش بآ هۇاي رۇحت رېشہ بِزند . !😭 " إئ ڭہ دۇاۍ دَردَم شُديې!🌿از اېن نَفس مَحرۇم نڭن . . ! ``
چہ خۇش است ... ؛ دست از جہان شستن ۇ دنیا را سہ طلاقہ کردن ؛ از همہ قید و بند اسارت حیات آزاد شدن ؛ بدۇن بیم و امید علیہ ستمگران جنگیدن ؛ پرچم حق را در صحنہ خطر و مرگ برافراشتن ؛ بہ ھمہ طاغوت ها < نہ> گفتن ؛ با سرور و غرور ! بہ استقبال شہادت رفتن💔!
شهیـدحمیدرضـانظام: خواهــرم! ازبـےحجابـےاست‌اگرعمــرگل‌ڪم‌است،🦋 نهفتہ‌باش‌وهمیشہ‌گل‌باش..🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی درد می کشید و به سختی راه می رفت اما نمی خواست حال خرابش مانع کمک به دوستش شود،در کار خیر هیچ کس زورش به او نمی رسید. علی و دوستش وارد خیابان شدند،علی لبخند می زد اما وقتی از مطب دکتر برگشتند،کمی در هم رفته بود. شاید حساب و کتابی که منشی به نشان داده بود حالش را خرابتر کرده بود. مخارج درمان کمر درد دوستش بالا بود،200 هزار تومان روی هم رفته برای هر بار ویزیت و نسخه زیاد بود، از طرفی خودش هم نیاز به کمک مالی داشت، زیر نظر دکتر بود و باید استراحت مطلق می کرد. اما هیچ کدام از این امور باعث نمیشد که دوستش را به حال خود رها کند و بی تفاوت باشد. علی به دوستش گفت:" خب داداش،قرار بعدیمون شد پس فردا،کارتت و جا نزاریاااا☺️. دوستش در حالیکه تلاش می کرد که سنگ ریزهای کف آسفالت را شوت کند و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود و مثل بچه ها من من کنان خودش را برای علی لوس می کرد اما خجالت می کشید حرفش را بزند ،نگران نگاهش کرد . علی عادت داشت حرف همه را از چشمانشان را بخواند. اجازه نداد تا دوستش حرف بزند و احساس شرمندگی کند سریع گفت:"بابت پولشم نگران نباش.خودم یک منبع موثق و خوب برای قرض پول می شناسم، تو هم که مثل خودم خوش حسابی حله حله،فقط فردا یادت نره ها! علی در حالیکه با تبسم و لبخند زیبایش دستانش را برای خداحافظی تکان می داد از دوستش جدا شد. حرفش دل دوست را قرص کرد اما خودش ذهنش درگیر بود که چطور این پول را جور کند!؟ که استاد زنگ زد و گفت:" علی ،به جان خودم فردا یک جا می خواهند ازت تقدیر کنن،این بار قول میدم بهت بی احترامی نشه مثل قبل،علی جان بیا بریم." علی به خودش که بود اصلا اهل تقدیر و رفتن به این مراسمات نبود ولی چون استاد تاکید کرده بود شاید حضورش و گرفتن هدیه بتواند کمکی به هیئتشان و دوستانش کندعلی هم قبول کرد. انقدر به فکر دیگران بود که مبادا سختی های دنیا دلشان را برنجاند که حاضر بود برای شادی دوستانش خودش تحقیر و بی احترامی مردمان بی مهر و محبت زمانش را تحمل کند. صبح روز بعد قبل از رفتن به دیدار دوستش ،به همراه استادش به آن مراسم رفت ،مجری برنامه بعد از خواندن اشعاری در مدح کار بزرگ امر به معروف و نهی از منکر علی را صدا زد:" آقای علی خلیلی ، تشریف بیارید روی سن لطفا برای تجلیل ." علی انقدر در دل با خدایش نجوا می کرد که کمک کند تا مشکل دوستش حل شود که با شنیدن نامش متعجب شد  و قدری تامل کرد. استاد با لبخند گفت:" علی جان،شما رو صدا میزنن هااا،دستتو بده من یک یاعلی بگو و پاشو. " علی دستان نحیف و لاغرش را در دستان استادش قرار داد و روی سن رفت .از او تقدیر شد با یک صلوات و یک شاخه گل و یک پاکت نقلی کوچک که پول درونش راه گشای کار خیر بود. علی در پاکت کوچکی که با گل روی آن تزئین شده بود را باز کرد و پول نقدی درون آن را دید و برق شادی در چشمانش موج زد  ،برق شادی اینکه به خواست خدا پول مخارج درمان دوستش جور شده و او می تواند با دست پر پیش دوستش برود و اصلا هم حرفی از پس دادن قرض خبری نبود. ادامه دارد..... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی و حسن و استاد باز راهی خانه شدند اما این بار برای چیز دیگری، برای آوردن وسایل جان مادر به مقر بندگی و طلبگیشان. 😍علی می توانست هر چند سخت و با درد به حوزه برود و درسش را شروع کند. مادر چشمانش قد و قامت علی اکبرش را با خوشحالی برانداز می کرد و 😍و در دل قربان صدقه اش می رفت،اما دل کندن از علی برایش سخت بود. او علی را یکبار در شب نیمه شعبان برای ساعاتی انگار از دست داده بود و از آن شب با خدایش قرار گذاشته بود که تا آخر عمرش کنیزی فرزندش را بکند.علی نیاز به مراقبت داشت اما نه،😠✋جانش دوست نداشت مادر ناراحت باشد و مدام غصه اش را بخورد. علی باید به حوزه و درسش بر می گشت و وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیفتاده تا مادر خاطره ی تلخ چند ماه پیش را فراموش کند. علی باید می رفت تا شاگردانش را بهتر از قبل تربیت کند، آخر زیاد فرصت نداشت. علی رو به روی آینه ی اتاقش ایستاد،شیشه ی عطرش را برداشت ان را بویید و قدری به خودش عطر زد و رو به مادر کرد و گفت:" مامان 😃؟! مادر گفت:" جانم علی جان ؟! جانم گل پسرم؟😢" بغض مادر در صدایش کاملا نمایان بود،صدایش می لرزید. لبخند علی نرمک نرمک از لبانش پاک شد 😳و به طرف مادر رفت ،او را در آغوش کشید و گفت:" مامان،بابت تمام این چند وقت که اذیت شدی ازت معذرت میخوام 😔،خیلی دلواپسم شدی،خیلی غصه مو خوردی، من و ببخش مامان😔." این را گفت و دستان مادرش را بوسه باران کرد. و مادر با چشمانی لبریز از اشک ،صورت پسرش را از روی دستهایش جدا کرد و پیشانی جانش را بوسید 😘 و گفت:" مامان ،چرا تو معذرت میخوای پسرم؟ علی ام تو بهترین کار و کردی، من بهت افتخار می کنم مامان 😄😥، در راهی که انتخاب کردی قوی باش پسرم💪،و همیشه اون کار که خوب و درسته را انجام بده. از اینکه حالت خوب شده شکر خدا خیلی خوشحالم 😍😘." علی لبخند با مزه ای روی لبانش نقش بست و گفت:" چشم مامان😃✋،من باید فعالیتم رابه دو برابر افزایش بدم.باید یک کار فرهنگی خییییییییلللللللی بززززززززززززززززرررررگ انجام بدم خیلی بزرگ." مادر چشمانش را بست و با لبخند حرف جانش را تایید کرد.😌 علی و مادر همدیگر در آغوش گرفتند و از هم خداحافظی کردند اما علی قول داد که زود زود به خانه بیاید و مادر را منتظر نگذارد. علی صورت خواهر دردانه اش را بوسید،یادش آمد که وقتی موها و ریش هایش در آمده بود مبینا باورش شد که این مرد کچل همان داداش علی اش بوده . یادآوری این خاطره علی را به خنده واداشت 😂،اما در کنار این خنده ،غمی بزرگ بود 😔. غمی که مبینا گمان می کرد داداش علی اش سرما خورده که صدایش گرفته است 😥و به او می گفت:" داداش علی،من برات دعا می کنم🤲 تا خوب سرماخوردگیت خوب بشه داداشی 😘" علی برای اینکه روحیه ریحانه و لطیف خواهر خدشه دار نشود این را بهانه کرده بود. علی با چشمانی که آرامش در آنها موج می زدو لبخند دلنشینش در حالیکه دستانش را برای خداحافظی تکان می داد از مادر و مبینا جدا شد 🙋‍♂. مادر خدا را هزاران هزار بار شکر کرد که علی اش خوب شده و به حوزه برگشته. مادر یادش آمد که علی راهش را از قبل انتخاب کرده بود،همان روز که جلوی آینه ایستاد و در حالیکه دکمه یقه پیراهنش را می بست به مادرگفت:" من حوزه را دوست دارم مامان،اجازه میدی برم حوزه؟!" و مادر در حالیکه از شنیدن این حرف خوشحال شد اما گفت:" چرا حوزه خوبه علی جان،ولی رشته ی تو ریاضی فیزیک بود،من مطمئنم یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول میشی و لباس فرم فارغ التحصیل خیلی به قامت رعنایت برازنده و زیباست. " و علی لبخند زد وگفت:" ولی ،ولی من لباس روحانیت و بیشتر دوست دارم مامان ☺️." صدای روشن شدن ماشین استاد مادر را از یاد روزهای گذشته بیرون آورد. و مادر آب پشت سر جانش پاشید و برایش ایت الکرسی را زیر لب خواند . و علی با انرژی وصف نشدنی اش رفت تا با توانتر از قبل به کار خود ادامه دهد💪. ادامه دارد..... نویسنده:سرکار خانم:یحیی زاده‌‌‌‌‌‎