eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صدم #شهیدعلےخلیلی آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با پایی که با دیدن جانش در قبر لرزششان بیشتر شده بود به سمت خانه ابدی علی رفت. به اطرافیانش گفت :" میخوام با بچه ام حرف بزنم ،میخوام برم توی قبر." پرویز(پدر علی ) دست مادر را گرفت و کمکش کرد تا وارد قبر شود. مادر با حالی زار و پریشان، دستانش را که بیشتر از همیشه می لرزید ،به سمت صورت علی دراز کرد. انگار علی فارغ از هیاهوی و غوغای دور و برش آرام مثل همیشه خوابیده بود ،درست مثل زمانی که نوزادی بیش نبود. مادر صورت علی را نوازش کرد ،محاسن و موهای پاره ی تنش را مرتب کرد و گفت:" مامان؛ علی جانم؛ چقدر لاغر شدی مادر، پوست و استخوانی شدی مادر 😭، همیشه از خودت گذشتی برای دیگران، از جانت هم برای اسلام گذشتی مادر😭.چقدر این دو ماه سختی کشیدی مادر😭" مادر با جانش آخرین حرفهایش را رو در رو میزد و شاهدان این لحظات با صدای بلند گریه می کردند. مادر دلش میخواست علی برای آخرین بار ،اورا در آغوش پر محبتش بگیرد،اما نه.. آغوش علی برای همیشه داشت بسته میشد و مادر تا آخر عمرش از نعمت آغوش پسر محروم میشد. مادر درد و دل هایش را باید برای علی می گفت اما کمی تامل کرد،چون می دانست وقت برای درد و دل زیاد است،چون دیگر صدای زیبای علی که از جنس ارامش بود را دیگر نخواهد شنید و از این پس علی گوشی می شود برای شنیدن تمام حرفهایش. مادر آغوش جانش را در آن لحظه می خواست 😭اما افسوس افسوس که علی خوابیده بود و تنها چهره ی متبسم اش را به دیدگان ملتمس مادر هدیه می داد اما، با همان چشمان بسته اش هم مادرش را خوب خوب می دید. مادر در حالیکه صورت علی را نوازش می کرد با صورتی که باران اشک،خیس شده بود گفت:" پسرم علی جان،ببخش مامان اگه خوب ازت پرستاری نکردم و درد کشیدی و اذیت شدی، علی جانم، حلالم کن مادر😭،اگه مامان خوبی برات نبودم😭،جگرگوشه ام حلالم کن😭می پرسمت به مادر مادرا ،ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها مراقبت باشن. 😭" مادر دهانش را نزدیک گوش علی برد،انگار می خواست رازی مادرانه یا درخواستی را با علی اکبرش در میان بگذارد. مادر درحالیکه خیلی لبهایش را نزدیک گوش علی برده بود گفت:" علی مامان،من بعد شهادتت خیلی باید در مراسم هات از خوبی هات و از کار بزرگی که بخاطرش زخم زبون و نیش زبون مردم را شنیدی حرف بزنم، مرد من،علی ام ،کمکم مادر،دعا کن خدا بهم صبر بده،کمکم کن استقامت داشته باشم و داغت را تحمل کنم 😭😭." مادر این را گفت و اشک چشمش روی صورت علی چکید. مادر صورت علی را پاک کرد و صورت و پیشانی پاره تنش را برای آخرین بار بوسید. به محض اینکه مادر از قبر بیرون امد،انگشتر شرف الشمس که دوست علی برایش از مشهد آورده بود تا او از کما بیرون بیاید و به اراده خدا و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام، علی انگشتش را تکان داد ،به استاد پسرش داد تا ان را در خانه اخرتش بگذارد. دستمال سفید اشک علی را هم که تنها برای ائمه اطهار علیهم السلام گریه کرده بود را هم درون قبر گذاشتند تا خاک و افلاکیان شاهد باشند که چقدر برای غربت و مصائب اهل بیت علیهم السلام اشک ریخته است حتی زمانی که خود از درد به خودش می پیچید. تربت امام حسین علیه السلام را هم گوشه گوشه ی قبرش گذاشتند و قدری آب زمزمه هم روی کفنش ریختند. و نوبت به چیدن سنگ لحد شد . لحظه سخت و جان فرسایی بود انگار تمام زمین و زمان در سکوتی محض فرو رفته بودند و زمان از حرکت ایستاده بود جز، قلب مادر 😥 قلب مادر بی تاب تر از همیشه در سینه می کوبید، علی اش ناکام از دنیا رفت😭و مهمان خانه ی قبر شد. انگار رویای عروس شدن دختری را که برای علی اش در سر می پروراند هم به خاک سپرده می شد و سنگ لحدی بر تمام آرزوها و خواب هایی که مادر برای علی اکبر۲۱ ساله اش داشت گذاشته می شد مادر با چشمانی که بارش اشکش بیش از پیش شده بود برای آخرین بار به صورت علی که چهره در نقاب خاک کشیده بود نگاه می کرد، انقدر برایش مهم بود تا از تک تک ثانیه ها استفاده کند و علی را یک دل سیر ببیند که حتی اشک هایش را با سرعت پاک می کرد تا مانع دید چشمانش نشوند . و اما پدر😭 پدر که در تمام مدت ساکت و صبور و آهسته مثل یک کوه می سوخت ،درست مثل پسرش که کوه ِغیرت بود، با دیدن چیده شدن سنگ های لحد ،طاقتش به پایان رسید و به زمین نشست و بلند بلند گریه کرد 😭. انگار کمرش از داغ یگانه پسرش شکسته بود😭. و و و 😭آخرین سنگ لحد هم گذاشته شد و چهره ی علی برای همیشه از دید دوستان و آشنایان و از همه مهم تر مادر و پدرش پنهان ماند 😭. و خروار ها خاک 😭روی تن رنجور نخ نمای علی ریخته شد😭،پیکری استخوانی و لاغر که روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند 😭. ادامه دارد نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر با پایی که با دیدن جانش د
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آغوش گرفته و مادر😔 مادر ؛ در حسرت دوباره دیدن علی مانده بود. چقدر زود دلتنگ جانش شده، انگار نه انگار که تا دقایقی قبل صورت نحیفش را نوازش می کرد. مادر و پدر به همراه مهمانان به خانه باز گشتند، اما خانه ی 😔بدون علی.😭 تخت خواب علی خالی بود؛ و دیدنش داغ دل عزاداران را بیشتر می کرد. گلاب اشک،مراسم زیارت عاشورا را معطر می کرد. رفته رفته شب شد؛ و هوا تاریک. و مهمانان رفتند. مادر انقدر بی رمق شده بود که دیگر نای حرکت کردن نداشت. روی تخت خالی علی،دراز کشید، هنوز بوی عطر و وجود علی را روی تختش احساس می کرد و اشک می ریخت. رفته رفته ۱۴ روز از شهادت علی گذشت؛ صدای زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد. مادر در را باز کرد. پیرزنی قد خمیده و فرتوت وارد خانه شد. پدر و مادر علی با تعجب به مهمان تازه وارد نگاه می کردند. پیرزن وارد خانه شد. مادر با لبخند کمرنگی به او سلام کرد. پیرزن به گرمی جواب سلام مادر تازه داغ دیده را داد. پیرزن با تعارف پدر و مادر نشست و شروع به سخن گفتن کرد:" والا،من خودم مادر شهید هستم. ۱۴ روز پیش،پسرم به خوابم اومد.بهش گفتم:" مادر، حالا که اومدی، بیا بشین یک دل سیر ببینمت مادر. اما پسرم عجله داشت و گفت:" باید برم زودتر. بهش گفتم کجا مادر؟ تازه اومدی!" پسرم گفت:" قراره برامون یک مهمان جدید بیاد،شهیدی داره به جمعمون اضافه میشه. گفتم:" شهید 😍! اسمش چیه؟ پسرم گفت:" علی خلیلی،شهید علی خلیلی ☺️،باید بریم به استقبالش مادر. خدانگهدار. پسرم رفت. و من تصاویر فرزند شهید شما را در تلویزیون دیدم و به سختی خانه ی شما را پیدا کردم. پسرم، شهید دوران هشت سال دفاع مقدس هست.و پسرتون در همان ردیف مهمان پسرم شده." مادر و پدر از تعجب دهانشان باز مانده بود. و مادر در دل خود با اطمینان بیشتر گفت:" شهادت علی را از ازل برای او نوشته بودند ،علی ی من ماندنی نبود و اهل زمین نبود ." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دوم #شهیدعلےخلیلی خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛ انگار قلبش هرآن از سینه می خواست بیرون بیاید، سکوت خانه و تخت خالی پسرش، بیش از پیش ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. به دنبال راهی می گشت برای آرام کردن قلب بی قرارش. راهی نیافت جز😔 جز رفتن به خانه ی پسرش . خانه ای که علی اش ،با تمام وجود مدتها خواهانش بود. چادرش را برداشت و راهی مزار علی شد. آرام آرام قدم بر می داشت و اشک می ریخت، نگاهش در خیابان ها به زنان و دختران بد حجابی می افتاد که بخاطر بی عفتی انان؛ اکنون پسرش زیر خروارها خاک خوابیده. انگارتاوان بد حجابی آنها را باید ناهی از منکر پس می داد. مادر تسبیح قهوه ای رنگی را همیشه همراه خودش داشت. آرام ذکر می گفت. و هر چه مزار علی نزدیکتر و نزدیکتر میشد،بی قراریش بیشتر . مادر به آرامگاه علی رسید. سلام کرد و روی قبر افتاد😭:" سلام علی جان؛ سلام پسرم،من اومدم مامان. " و تنها اشک روضه خوان روضه تن نخ نمای علی اکبرِ مادر می شد😭. و مادر زیارت عاشورا را از کیفش برداشت،عکس خندان علی روی جلد کتاب بود. مادر زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت، شاید در بین سطر سطر و واژه واژه ی زیارت، داغ دلش بیشتر و بیشتر می شد. اما ... 😔مادر به یاد احسان شاه قاسمی ضارب جانش افتاد. ای کاش حالا که او قاتل علی اکبرش شده؛ به سزای اعمالش برسد اما 😔. اما چه بسا این خواسته ای بی فایده باشد. مردم در یک تظاهرات خواهان قصاص قاتل علی شدند ،اما همزمان شبکه های معاند 😡سینه احسان شاه قاسمی را به سینه زدند و مقصر را علی اعلام کردند و.... ادامه دارد.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر هم مثل مردم دلش میخواست که قدری به قاتل جانش گوشمالی درست و حسابی داده شود،اما انقدر داغ علی و خانه ی بی او برایش سخت بود😭که تنها گریه حالش را خوب می دانست . مادر هر روز صبح زود کنار قبر علی اکبرش می رفت و با تاریکی هوا به خانه بر می گشت. انقدر با علی درد و دل می کرد که و اشک می ریخت که دیگر رمقی برایش باقی نمی ماند. رختخوابی برای خودش روی زمین ،در کنار تخت جانش پهن کرد و روی آن دراز کشید و خواب تمام چشمانش را فرا گرفت و دیگر هیچ نفهمید. صدای گرفته ای به گوشش خورد و آرام آرام چشمان مادر را باز کرد. _جانم😴 مادر منتظر جواب می ماند اما باز هم جانم گفتنش هایش بی جواب می ماند 😔. باز هم خواب علی را دیده بود😥. خنکای نسیم صورت غرق اشکش را نوازش کرد. پنجره باز مانده بود و پرده ی سفید تور مانندش در باد می رقصید،و رایحه ی خوش بویی همچون بوی بهشت به مشام مادر رسید. انگار علی،باز زودتر از مادر،خود را به پنجره رسانده بود. قند در دل مادر،آب میشود و برق شادی در چشمانش می درخشد 😍،شاید علی اش پا را از خواب و رویای شبانه مادر فراتر گذاشته و وارد دنیای حقیقت گذاشته. مادر با شوق پرسید:" علی، علی جانم اینجایی مامان 😍!!" دستش را ارام بالا آورد و روی تشک و بالش علی کشید. هنوز کامل خواب از سرش نپریده و خیال کرد که علی روی تخت خوابیده 😔. مادر گرمای سرِ علی اکبرش را روی بالش حس کرد،تعجب می کند و سریع از بسترش بلند می شود و می نشیند تا جانش را ببیند 😍. اما..😔 اما چند روزی است که ان تخت خالی است و صاحبش در زیر خاک آرام گرفته. مادر به پنجره نیم باز اتاق نگاه می کند. انگار علی باز هم مثل همیشه خیلی زود از همان پنجره نیم‌باز رفته 😔و مادر را تنها گذاشت است. مادر ناامید از دیدن روی پسر،سرش را می چرخاند و به قاب عکس جانش که از پشت شیشه ی تصویر به او لبخند می زند را نگاه می کند. علی باز هم از پشت قاب شیشه ای عکسش به مادر سلام می کند ک لبخند می زند 😌. مادر لبخند تلخی میزند،و به سمت میز می رود. قاب عکس جانش را بر میدارد و می بوسد. علی باز هم به موقع آمده بود تا مادر را از خواب بیدار کند و او را برای نماز صبح آماده کند. مادر وضو می گیرد،جا نمازش را پهن می کند و _الله اکبر قامت نماز می بندد. ادامه دارد..... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_چهارم #شهیدعلےخلیلی مادر هم مثل مردم دلش میخواس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با خنده می گوید:" علی مادر،بزار چایی دم بزارم تا دوستانت اومدن ازشون پذیرایی کنم.😅" و اخم کرد و گوشه ی چشمش را به قاب عکس نقش بسته ی علی که روی میز جلوه گری می کرد نگاه کرد کد صدای خنده ی اش را در ذهنش تصور کرد😂. گرمای دست مبینا که روی شانه هایش بود ،نگاه مادر را به سمت دختر برگرداند. دختر کوچک خانواده با چشمانی که مردمکشان می لرزید از مادر پرسید:"مامان، داداش علی اینجاست😢؟!" مادر به چشمان معصوم مبینا خیره شد و گفت:" دلت برایش تنگ شده😉!" مبینا اخم هایش را درهم کشید،دو دستش را به کمر زد و سیاهی چشمانش می لرزید و گفت:"نه خیرم😠هیچم دلم تنگ نشده ،چند روزه ما رو ول کرده رفته،واسه چی دلم براش تنگ شه😠!"و دوان دوان به اتاقش رفت . صدای بهم خوردن در اتاق ،مادر را تکان داد. مادر با حسرت پیش خود گفت:" ای کاش برای یک لحظه،انگشتانم اشک های دخترم را لمس می کرد و می توانستم ارامش کنم😔" به عکس علی نگاه کرد و گفت:" حق داره مامان جان، خواهرت خیلی بهت وابسته بود خیلی دوستت داره😔." یک دستش را روی تخت فشار میدهد و با یک یاعلی از سر جایش بلند می شود و به سمت اتاق مبینا می رود. مادر آهسته و آرام در اتاق را باز می کند. مبینا صورتش را محکم در بالشت فرو می برد تا مادر اشک هایش را نبیند. مادر آهسته به سمت میز می رود کشوی دوم را باز می کند با دیدن لباسهای منظم و مرتب تا شده دلش قنج می رود،و به یاد دوران کودکی و نوجوانی علی می افتد. علی از همان کودکی منظم بود ان هم نه یک مقدار کم ،خیلی زیاد ،حرف مادر نبود، همه ی فامیل و دوستان می گفتند که انگار نظم در خون علی بود. مادر دستش را زیر لباسها می برد،انگار دنبال چیزی می گردد. صدای خِش خِش کاغذ ،مبینا را نگران می کند و صورت قرمز گریانش را به سمت مادر برمیگرداند و با تعجب می پرسد:"چیکار می کنی؟😕🤔" مادر کاغذی را بیرون آورد و گفت:" آهان پیدایش کردم،دنبال این می گشتم 😏." مبینا با دیدن کاغذ دستِ مادر ،به سرعت جستی می زند و ان را از دستان مادر می قاپد و با اخم پرسید:" از کجا پیدایش کردی؟😠" مبینای ۹ ساله، برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت😔😢وبا چشمان معصوم و سیاهش به گل های قالی زل می زند. بعد از چند ثانیه گفت :" خب 😔شاید نمی خواستم این و ببینی😔😥" درصدای دختر شرمندگی موج می زد و در چشمان مادر التماس برای خواندن آن نامه.😔😭 مبینا چند لحظه با خود کلنجار می رود ،از یک طرف دیدن ناراحتی مادر برایش سخت بود و از سوی دیگر، دلش نمی خواست حرف های محرمانه ای را که برای علی نوشته است ،کسی بداند حتی مادر.😔 اما ... اما در نهایت تصمیم می گیرد که ان نامه را برای مادر بخواند . مبینا کاغذ را که پشت سرش پنهان کرده بود بیرون می آورد و تصمیم می گیرد که با تند خواندن آن،شرمندگی در صدایش و لرزش دستانش را در خش خش تکان خوندن کاغذ پنهان کند. "به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان چند وقت است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم. دوست دارم داداش جونم. امضاء از طرف خواهرت مبینا 😭😭😭😭😭😭😭 ادامه دارد...ـ نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_پنجم #شهیدعلےخلیلی مادر با خنده می گوید:" علی ماد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هفتم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روضه خوانده شد و زیارت عاشورا با گلاب اشک بر ابا عبدالله الحسین علیه السلام خوانده شد. و خاطره ی ان شب نیمه شعبان برای مادر تجدید شد؛ و مادر😭 مادر در دل گفت:" ای کاش آن نیمه شب ۱۵شعبان ۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و‌.....😭😔 و... از خانه بیرون نمی رفت تا این اتفاق برایش نمی افتاد و الان 😔😭در کنارم بود. مادر گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک کرد. مهمانان و دوستان علی رفتند. مبینا و مادر وسایل پذیرایی را به آشپز خانه بردند،همه چیز مرتب است،ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زد. تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده بود که تمام خاطرات مادر درون آن جای داشت😍😔. مادر چادرش را تا کرد و در کشو کمد گذاشت و کنار جعبه نشست،آستین هایش را کمی بالا زد و دسته ای کاغذ بیرون آورد. نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر بر پا شد😍. با سر و صدای کاغذ ها ،چراغ اتاق مبینا روشن شد. دختر کوچک خانواده، از لابه لای دو لنگه در یواشکی،دلداگی مادر را تماشا کرد😭. مادر نقاشی ها را بوسید و مراقب بود تا مبادا اشک چشمانش اثر هنری جانش را خراب نکند😭. مادر کاغذها را کنار دستش روی زمین گذاشت و قوطی را برداشت. در قوطی را که باز کرد،چند تیکه اسباب بازی قدیمی را بیرون آمد. هر چند اسباب بازی ها قدیمی بودند،اما برای مادر خاطرات بازی علی اکبرش با آنها تازگی داشت😭. مادر آدم اهنی کوچک را برداشت ،و بویید. انگار بوی علی اش را می داد😭. مادر با ناراحتی و چشمانی اشک بار گفت:" علی جون! مادر 😔😢" و مبینا از بین در نیمه باز اتاقش منتظر شنیدن ادامه حرف مادر بود،حتی برای اینکه صدای مادر را بهتر بشنود، سرش را کمی از لای در بیرون آورد. مادر نجوای عاشقانه اش با علی ادامه داد:" چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن د سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞، آدم اهنی،ماشین کنترلی برات خریدم ،اما😭 چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!!😔😢" کنجکاوی خواهر ،دل کوچکش را قلقلک داد ،باید حرف های مادر با برادر می شنید،گوش هایش را تیز کرد تا تمام حرف های مادر را بشنود 🤔. مادر اهی کشید ،اشک های صورتش را پاک کرد و گفت:" یادته علی؟؟! اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم 😔😬." مبینا از شنیدن این حرف تعجب کرد با خودش گفت:" داداش علی مامان را حرص داد؟😳مگه میشه؟ .داداشی که خیلی آروم بود و مامان و خیلی دوست داشت، یعنی چیکار کرده بود؟؟ اخه چرا با لباس خاکی برگشته بود خونه؟ اون که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید😔،یعنی چی شده بوده؟؟ " کنجکاوی و سوالات در ذهنش پای مبینا را به حرکت درآورد. مبینا که به خودش آمد، خود را در کنار مادر دید. مادر با لبخند به او نگاه کرد ☺️و قوطی را برداشت و تکانی داد و عروسک کوچکی را بیرون آورد. و مبینا 😳.... ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هشتم #شهیدعلےخلیلی روضه خوانده شد و زیارت عاشورا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مزه اس،این چیه😍؟ چشمان مادر برق زد 😍. مبینا با عجله گفت:" بده ببینم،این اینجا چیکار میکنه؟" مادر با لبخند عروسک را کف دستش گذاشت😊.و خندید و گفت:" از دست کارای داداشت😂😂" از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر ،مبینا هم خنده اش گرفت. اما؟؟ اما در ذهن مبینا سوالی مدام دور می زد،انقدر این سوال ذهنش را درگیر کرده بود که پرسید:" چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ 😅 مادر خندید و در حالیکه نگاهش به عروسک کف دست مبینا خیره مانده بود گفت:" چند تا از این عروسک های سرباز داشت،با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح می ندازه اونم عروسکشو از جیبش در آورده بود و اندوخته بود توی ضریح 😂😍." مبینا با تعجب گفت:" 😄عه!!🤣" مادر تفنگ اسباب بازی را برداشت و ماشه اش را کمی تکان داد ،مبینا ان را از دستش گرفت و برانداز کرد🔫.و گفت:" این چیه؟ چراغم داره مامان ،باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم😍. و مادر غرق در سکوت عمیق و مبهم شد😔. مبینا که چشمش به مادر افتاد،گفت:" مامان، این شما رو ناراحت می کنه؟😢یاد چیزی افتادی؟. مادر اهی کشید و گفت:" برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید،علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین 😞😔 مبینا عصبانی شد و اخم هایش را در هم کشید و گفت:" خیلی بیخود کردهبود 😡 اگه جای اون بودم حسابشو می رسیدم 😡." مادر.... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_نهم #شهیدعلےخلیلی مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘. اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄" مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔... اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت. مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر. مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄" هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭. مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️ مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"! مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍" مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️ مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳 مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔" لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد. سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥 و مادر... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دهم #شهیدعلےخلیلی مادر که عصبانیت مبینا را دید خ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر ،لبخند زد و مبینا را به آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:" دخترم،من همه دوتای شما بچه هامو خیلی دوست دارم عززززززیزززدلم😘" دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر،حکایتی بود طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده😔😭. مادر حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود را هم حتی نگه داشته بود،او تازه فهمیده بود چرا علی برایش چیز دیگری بود . مادر،آن قدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد ،بوی عطر وجود و حضور علی را می داد😔. نگاه مادر،در لابه لای خاطره ها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره شد، روی آن نوشته بود(علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک شد،تصویر دستنبد را در حوض چشمانش رقصاند، طاقت نیاورد،آن را برداشت،بغض امانش را برید و راه گلویش را بسته بود. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته بود خیره میشد،و گاهی هم در لابه لای آن چشمانش به عکس مهربان علی. مادر لبخند تلخی زد 😞و اهی عمیق وجودش را فرا گرفت. دستبند نوزادی علی،تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر بود علی می خندید و مادر هم از لبخند زیبای علی خندید،صدای گرفته علی در ذهن مادر پیچید. صدای گرفته ای که گفت:" هیچ چیز دست من و تو نیست....فقط خدا .... خدا.... خدا...... کار هر روز مادر، سپری کردن لحظات سخت هجران علی بود با 😔صندوقچه خاطرات جانش،و رفتن بر سر مزارعلی اکبرش 😭. هر روز خودش را به آرامگاه ابدی علی می رساند و خانه ی آخرت جانش را آب و جارو می کرد😭و سنگ قبر سفید مزار جانش را می بوسید، به یاد تک تک دورانی می افتاد که علی دست و پایش را غرق بوسه میکرد. مادر هنوز هم باورش نمیشد😭! آخر چه کسی باورش میشد علی انقدر زود از میانشان پر بکشد و روح پاکش به آسمان عروج کند😭!!!؟؟؟ مادر در خانه را بعد از چهلم علی به روی تمام خبرنگاران بست،به روی تمام مسئولینی که فقط به فکر گرفتن عکس یادگاری به پاره ی تن مادر بودند و فارغ از دغدغه ی بیماری و بدحالی علی😭. مادر در را بسته بود .اما... تمام تلاشش را برای گرفتن حکم قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی،انجام داد. یک سال تمام از این دادگاه به ان دادگاه رفت و... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یازدهم #شهیدعلےخلیلی مادر ،لبخند زد و مبینا را
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دادگاه حکم به قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی داد،اما...😔 اما دهه ی کرامت شروع شده بود. مادر به یاد تمام خاطرات علی افتاد و عکس های زیارتی جانش در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد. صدای علی در گوشش پیچید:" مامان!" مادر گوشه گوشه ی خانه به دنبال صدای علی گشت😭. ای کاش علی را در برابر دیدگانش می دید 😭،دلش برای دیدن صورت مثل ماهش تنگ شده بود،دلش می خواست علی را در آغوش بگیرد و بفشارد 😭تا تمام حس و حالش را درک کند. دوست داشت علی هم اورا در آغوش بگیرد و با همین در آغوش گرفتن،جانِ مادر، تمام سختی هایی که برای مادر به وجود امده بود در درد فراقش حس کند😭. ان صدا باز هم در گوش مادر پیچید:" مامان!"☺️ و مادر که از پیدا کردن جانش مایوس شده بود ،در جواب با چهره ای خسته و ناراحت گفت:" جانِ مامان؟!" و علی گفت:" یادته، همیشه می گفتم اگه نوجوانها به امام رضا علیه السلام وصل بشن دیگه همه چی حله؟!" و مادر گفت:" اره نورِ چشمم😔" مادر به عکس علی که از پشت قاب شیشه ای قاب عکس به او لبخند می زند نگاه کرد😊.و اشک 😥در حوض چشمانش حلقه زد. مادر گفت:" یعنی علی...تو میخوای....😔تو میخوای که ....ب ب ..ب ..ببخشمش؟؟!" و جواب علی لبخند رضایت بود ،رضایت برای بخشیدن زندگی به کسی که زندگیش را از او گرفته بود😔. پرویز، به کنار مادر امد و گفت:" اعظم جان؛ مطمئنی میخوای احسان را قصاص کنی؟!" مادر با چشمانی قرمز و اشک الود،به پدر نگاه کرد و گفت:" یعنی چی پرویز ؟ یعنی ببخشیمش؟؟ اون علی ام را از من گرفت 😭،اگه ..😭اگه اون شب با چاقو پسرم را مجروح نمی کرد،الان پاره ی تنم کنارم بود نه زیر خاک 😭😥،الان پسرم دستم و می بوسید، نه که من سنگ قبرش را ببوسم .😭 چقدر برای جگر گوشه ام آرزو داشتم،😭ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش😭،بچه هاشو ببینم ،😭اما....😔 اما حالا چی؟! بچه ام فقط روحش اینجا با منه، ولی تن نحیف و لاغرش زیر خروارها خاک آرام گرفته😭😭. پرویز ؛ من تمام زندگی مو با از دست دادن علی،باختم 😭،علی تمام هستی و وجود من بود😭." پدر،اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت:" میدونم اعظم جان؛ علی تمام هستی ما از این دنیا بود،ولی عزیزم خاک سرده 😔،با قصاص کردن احسان که علی ی ما زنده نمیشه،اعظم جان! لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست . خون را که با خون نمی شورن. اعظم جان؛ بگذر، ما داغ جوان دیدیم، اجازه نده پدر و مادر احسان هم داغ جوان بببینن 😔. بیا و از حکم قصاص بگذر. من مطمئنم علی هم اینجوری راضی هست.بخاطر امام رضا علیه السلام ببخش." مادر سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و فقط به حرف های پرویز گوش می داد. مادر پس از چند دقیقه سکوت گفت:" باشه،می گذرم،بخاطر امام رضا علیه السلام 😔،من اصلا از همون اول می خواستم ببخشم،ولی میخواستم اونها بفهمنن که ما چی کشیدیم توی این دو سال و 😭یک سال شهادت علی 😭؛ بیانیه ای می نویسیم و در اون بیان می کنیم که ما در ایام کرامت، از حکم قصاص احسان شاه قاسمی گذشتیم و فرزند شاداب و خندان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم 😭😭." و پرویز لبخند زد و از مادر تشکر کرد. و پدر به دادگاه اطلاع داد . و اما سالها از آن ماجرا گذشت. هنوز هم که هنوز است،مادر دل بیقرارش در کنار مزار علی آرام می گیرد. و علی در خواب به مادر می گوید که به هئیت الزهرا سلام الله علیها بروید، و مادر هر گاه به ان هئیت می رود حضور علی را ویژه تر احساس می کند و پدر،با تیشرت مشکی،که با عکس پاره ی تنش منقش شده بود، بر سر مزار علی اکبرش حاضر می شود. و علی ،همواره دستگیر مردمان سرزمینش است هر جا که صدایش بزنند. علی عزیز😭، شهادتت مبارک ❤️😭 به پایان امد این دفتر ، حکایت دلتنگی مادر، هم چنان باقیست 😭. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‎‌