🎨 #عکس_نوشته
✍🏻 شهید مرتضی مطهری ؛
🔻شناخت صحیح شرط اول رشد است ؛ باید ببینیم آیا از وجود امکاناتی که خداوند تبارک و تعالی در اختیار ما قرار داده و سرمایه هایی که در طول تاریخ پیدا کرده ایم آگاهی داریم .
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
‹🔗📙›
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.💔
یہماشینمهماتتحویلمنبود.🚖
منهمقسمتموشکیبودموهم
نیرویآزادادوات.اونشبهواواقعا
سردبود🌬❄️
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻
منمرفتمخوابیدم.🚶🏻💤
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط وهمون روز شهید شد
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ #خاطره
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ شهیدبابکنوری
#طنز_جبهه
😜تشریف میبرم موقعیت ننه😜
🎈خاطرهای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد 🎈
🖍سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶♂🚶♂
🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) میرفتیم تا مرخصی بگیریم، میگفتند:
فعلاً تمام مرخصیها لغو شده است.☹️
🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت:
مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی میروید. تا جایی که امکانش هست برگههای مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫
🖌برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶♂🤩
🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد.
۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻
🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدم:
اخوی! این ماشین اهواز نمیرود؟🤨
🖍سرعتش را کم کرد و گفت:
چرا بپرید بالا.😉
🖌سوار شدیم.
دم در، دژبان که یک بسیجی کمسن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویها کجا تشریف میبرند؟🧐
🖍یکی از سرنشینان جلو گفت:
داریم میرویم موقعیت مهدی.🙂
🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را میشناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آنها نیستیم.🤭
🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:
دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨
🖌ـ از خودشان بپرسید.😕
🖍از ما پرسید:
شوما چندنفر کوجا تشریف میبرین؟🤔
🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد.
با قیافه کاملاً جدی گفتم:
من تشریف میبرم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆
🖍بغل دستیام از حرف من خندهاش گرفت.😅
🖌 همان طور که میخندید، گفت:
من هم میروم موقعیت ننه.😂
🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت:
من نمیروم موقعیت ننه، میخوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣
🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘
🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌
اسلحهاش را مسلح کرد و گفت:
وایسا ببینم. این مسخره بازیا چی چیهس؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده بشین ببینم. من نمیذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡
🖌ـ اخوی چی چی رو نمیذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننههامون.😜
🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤
🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊
🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕
🖌برگههای مرخصی را که نشانش دادیم، گفت:
خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو میذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄
#باهم_بخندیم 😂
#سخن_شہید🦋
منزندگـےࢪادوستداࢪم
اما..نہآنقدࢪڪھآلودھاششوم..
#شهیدابراهیمهمت✨
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۳ 📕
چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت:
–پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم.
فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
–بگید من خودم خواستم قایم بشم.
ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه.
–نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین.
با حرفش یخ کردم.
–برای چی؟
–گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعهی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست میکنم که ارزش کارم رو بدونه.
خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست میکند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم.
جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد.
جلو رفتم و پرسیدم:
–پس بابا کجا رفت؟
–سلام، تو کجا بودی؟
–دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟
امیر محسن عینک دودیاش را روی بینیاش جابه جا کرد و گفت:
–خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم.
دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم.
–نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم.
–آره میدونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همهجا، حتی آدمها...
وارد آپارتمان که شدیم گفت:
–خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره.
در را بستم و بی تفاوت گفتم:
–از وقتی تو رستوران شام سرو نمیکنید خیلی خوب شدهها همدیگه رو بیشتر میبینیم.
امیر محسن خندید.
–گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه.
راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن...
حرفش را بریدم.
–اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟
اخم تصنعی کرد.
–کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
–میبینم که با شنیدن کلمهی خواستگاری مثل همیشه عکسالعملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی...
کنار گوشش گفتم؛
–دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم.
–حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–پس مامان کو؟
رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد.
بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش.
یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم.
–مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟
–آره، میگفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره.
–آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من.
امیر محسن روی مبل نشست.
–تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر میکنن تو داری اذیتشون میکنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا.
کنارش نشستم.
–یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه.
امیر محسن خندید و گفت:
–والا کم دیونه بازی درنمیاری.
بعد بلند شد و به گوشهی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت.
–تو این هفته باید برم مدرسهی قدیمی براشون صحبت کنم.
–سخنرانی؟
–اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن.
–اگه بعداز ظهر باشه، آره با صدف میاییم.
–نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما میدادید.
کتاب مورد نظرش را پیدا کرد.
–خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمیکنم بعد از سالها مدرسهی قدیمی خودم دعوتم کرده.
نوچ نوچی کردم.
–دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh