eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
😜تشریف می‌برم موقعیت ننه😜 🎈خاطره‌ای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد 🎈 🖍سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶‍♂🚶‍♂ 🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) می‌رفتیم تا مرخصی بگیریم، می‌گفتند: فعلاً تمام مرخصی‌ها لغو شده است.☹️ 🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت: مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی می‌روید. تا جایی که امکانش هست برگه‌های مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫 🖌برگه‌های مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶‍♂🤩 🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک می‌شد. ۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻 🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده‌اش پرسیدم: اخوی! این ماشین اهواز نمی‌رود؟🤨 🖍سرعتش را کم کرد و گفت: چرا بپرید بالا.😉 🖌سوار شدیم. دم در، دژبان که یک بسیجی کم‌سن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخوی‌ها کجا تشریف می‌برند؟🧐 🖍یکی از سرنشینان جلو گفت: داریم می‌رویم موقعیت مهدی.🙂 🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را می‌شناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آن‌ها نیستیم.🤭 🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید: دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨 🖌ـ از خودشان بپرسید.😕 🖍از ما پرسید: شوما چندنفر کوجا تشریف می‌برین؟🤔 🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد. با قیافه کاملاً جدی گفتم: من تشریف می‌برم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆 🖍بغل دستی‌ام از حرف من خنده‌اش گرفت.😅 🖌 همان طور که می‌خندید، گفت: من هم می‌روم موقعیت ننه.😂 🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت: من نمی‌روم موقعیت ننه، می‌خوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣 🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘 🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌 اسلحه‌اش را مسلح کرد و گفت: وایسا ببینم. این مسخره‌ بازیا چی چیه‌‌س؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده‌ بشین ببینم. من نمی‌ذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡 🖌ـ اخوی چی چی رو نمی‌ذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننه‌هامون.😜 🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤 🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊 🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕 🖌برگه‌های مرخصی را که نشانش دادیم، گفت: خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو می‌ذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄 😂
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم؟😁😜 با تعجب پرسید "چه طوری؟😃 🗣به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم "الله اکبر" 👀دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و 👥شروع کردند به تکبیر گفتن. 🗣وسط تکبیر،فریاد زدم. "صدام کشته شد." ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کرده‌اند به تکبیر گفتن😃😁 آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه،🙃😉 نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🙄😯 عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد.😬😓
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم؟😁😜 با تعجب پرسید "چه طوری؟😃 🗣به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم "الله اکبر" 👀دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و 👥شروع کردند به تکبیر گفتن. 🗣وسط تکبیر،فریاد زدم. "صدام کشته شد." ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کرده‌اند به تکبیر گفتن😃😁 آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه،🙃😉 نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🙄😯 عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد.😬😓
پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.😕یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد،👤لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم🧕🏻و سطل آب را برداشتم 💦و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون،🙃😁پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغری کجا؟🤨» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم.😜😁خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.📦 یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد.📞☎️ از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»😥🤣
گفتم بروم از دوستانم در گردان مجاور مقر احوالی بپرسم،☺️زدم بیرون، هوا به غایت گرم بود.😣 مثل اینکه طاعون آمده باشد، یک نفر برای دل خوشی در محوطه نبود.😒 صدا زدم صاحبخانه!!!🤗 یکی یکی سر و کله شان پیدا شد:😃 به به چه عجب، بابا خبر می کردی می گفتیم برادران بعثی با توپخانه آتش می ریختند و مقدمتان را گلوله باران می کردند.💥💥 دیگران از آن طرف: پسر اطلاع می دادی ترابری ویژه (قاطرچی) را می فرستادیم دنبالت!!! من هم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: حالا چرا زمینها را شخم زده اید؟🌾 جواب دادند:☺️به میمنت ورود حضرتعالی،بناست بعد از شخم بدهیم علف هم بکارند که این چند روز که اینجا تشریف دارید بی آذوقه نمانید!😁🤣
بابام میگفت:تو جنگ سرباز بودم.🙂 گفته بودن موقع بمبارون برا اینکه بهت ترکش نخوره و موج انفجار به پرده گوشِت آسیب نزنه بخواب زمین و هر آیه ای که بلدی رو بلند بخون🤔 منم که چیزی بلد نبودم😐 از ترس داد میزدم؛النظافة من الایمان!😂😜
در منطقه طلاییه مستقر بودیم. خورشید طلایی🌞داشت خودش را پشت کوهها پنهان می کرد. دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود.😢 تعدادی از آنها در عملیات به شهادت رسیده بودند💔و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری.🤕 از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد جوادالائمه.😩 دستم🤲🏻را به طرف آسمان گرفتم و با دلی شکسته گفتم💔: "خدای بزرگ ! از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است"😭 هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که ترکشی سرگردان درست به مچ دستم اصابت کرد و برای مدتی مرا کنار بچه های زخمی جنگ قرار داد.😅
😂 ➕ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر سردارشهید زین‌الدین🍃 🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: ➖میخوای بری ازدواج کنی؟ ➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! ➖خب بیا خواهر منو بگیر ➕جدی میگی آقا مهدی؟! ➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..! 🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید! 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂 🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 ــــــــــــــ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہـــــــــــــــــ 🍁أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍁
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!🙄 یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد🙌 نگه داشتم سوار كه شد ، گاز دادم و راه افتادم😃 من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😂 🌱
😊 ...!! 🌷بنا بود آن روز ما را نسبت به خط توجیه کنند، در همان بای بسم الله خمپاره زدند مسئول محور دود شد رفت روی آسمان. رو کردند به کسی که در میان برادران همه قدیمی‌تر بود، برادر سید حمید سیدی، پرسیدند: آیا می تواند این وظیفه را به عهده بگیرد؟ با خوشرویی گفت: بله مسأله مهمی نیست. بعد رفت بالای خاکریز. همه منتظر بودیم که او یک جلسه مفصل راجع به این قضیه صحبت کند. 🌷....اول با دست اشاره کرد به سمت چپ: این چاله که می‌بینید جای خمپاره ۶۰ است. بعد رویش را برگرداند به طرف راست: آن یکی گودال هم محل اصابت خمپاره ۱۲۰ است. بعد از مکث نقطه کوری را در دشت نشان داد و گفت: این هم جای خمپاره ای است که در راه است و تا چند لحظه دیگر می‌رسد! والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. 📚 کتاب "فرهنگ جبهه"، جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی 🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹 •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh ˼
هوا خیلے سرد شدہ بود😶❄️ فرماندہ گردانمون همہ ے بچہ ها رو جمع ڪرد... بعد هم با صداے بلند گفت : ڪے خستہ است؟😉 همہ با انرژے گفتیم: دشمن!!!😎 ادامہ داد : * ڪے ناراحتہ؟ ☺️ - دشمن!!!!😌☘ * ڪے سردشہ؟!🙃 - دشمن!!!✌ * آفرین... خوبہ!👏🏻😅❤️ حالا برید بہ ڪارتون برسید پتو ڪم بودہ ، بہ گردان ما نرسید😁|•° ● تا زنده ایم رزمنده ایم ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱
فشار قبر ! یک قبر بیرون پادگان برای خودش کنده بود . شب ها صدای گریه و مناجاتش از داخل آن شنیده می‌شد .. یک شب با چند تا از بچه ها همان دورو اطراف بودیم که متوجه شدم صدایی از قبر می آید و یکی کمک میخواهد . هیکل درشتی داشت ، داخل قبر گیر کرده بود . با بچه ها رفتیم کمکش. می‌خندید و میگفت : " تو همین دنیا ، فشار قبر رو احساس کردم "!😁😅 ♡³¹³♡ (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)