~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۳ 📕 با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم میخواست ب
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۹۴ 📕
خالهی پریناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه میکرد. کمکم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت:
–اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دخترهی ترسوی بزدل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقهایی فکر کرد. بعد شمارهایی را گرفت.
–الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟
–آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه.
– خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟
–نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن.
–من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون.
–باشه.
تلفن را روی صندلی کناریاش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد.
اشک از چشمهایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او میخواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریهاش به هقهق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد:
–خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه.
همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمیخواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظهی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا میرفت.
ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشمهای اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر میگفت. استرس از چهرهاش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم.
صدایدرونم گفت:
–قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی.
این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشهایی در خودم احساس کردم. تمام صحنههایی که به مادرم بیاحترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلیاش ناراحتی آن صدا بود که من وابستهاش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همهچیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا...
صدای هیجانانگیزی فریاد زد:
–برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت:
–خدا رو شکر.
دیگر صدایی نشنیدم. نمیدانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشمهایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق میکرد.
با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت:
–خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میایها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمهی شانس چشمهایم را بستم.
–من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همهی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت:
–باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همهی کاسه کوزههای ما رو به هم ریختیها...بعد روی برگهایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت:
–سریعتر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت.
از دکتر پرسیدم.
–من چند روزه اینجام؟
فکری کرد و گفت:
–فکر میکنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان میبرنت سیتی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسهایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سیتیاسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه.
بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت:
–میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون.
بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی میکردم. دلم میخواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد.
دوباره چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۴ 📕 خالهی پریناز در را بسته بود ولی راستین هنوز هما
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۹۵ 📕
با صدای پرستاری بیدار شدم.
–بلند شو تنبل خانم، پاشو باید بریم سیتی.
من روی تخت چرخ دار از اتاق بیرون آمدم. در راهرو که تخت در حال حرکت بود و من به سقف و تمام زوایا دقت میکردم، یاد خوابم افتادم. نه خواب نبود. دستم را بلند کردم و نگاهش کردم. ملافه را نیمه، کنار زدم و تنم را بررسی کردم. لباس بیمارستان تنم بود و خبری از آن سپیدی ابر مانند نبود. غمگین شدم، دلم گرفت.
–چی رو بررسی میکنی؟
نگاهم را به پرستاری که این سوال را پرسید دوختم. با تعجب نگاهم میکرد جوابی برای سوالش نداشتم. آه مملو از دردی از سینهام بیرون آمد.
پرستار شروع به دلداری دادنم کرد. ولی من نیاز به دلداری نداشتم. نیاز داشتم در مورد موضوعی که میدانستم باورش برای همه سخت است حرف بزنم.
چشمهایم را بستم و سعی کردم آن حس و حال را دوباره تجربه کنم. دوباره تکتک آن لحظات را با خودم یادآوری کردم. حتی از فکرش هم غرق لذت شدم. ناگهان تکانی خوردم و چشمهایم را باز کردم.
پرستار گفت:
–ببخش عزیزم، باید روی اون تخت بزارمت تا داخل دستگاه بری.
داخل دستگاه، سرد و خوفناک بود. یک ترس خاصی مرا گرفت. شبیه ترس و ناراحتی آن زمانی که آن صدا به من گفت که قدر مادرم را ندانستم. احساس دلتنگی شدیدی نسبت به مادرم پیدا کردم. همینطور نسبت به آن صدا به آن شخص که نمیدانم چه کسی بود فقط میدانم پر بود از چیزهایی که من در تمام عمرم دنبالش میگشتم، من فقط صدایش را شنیدم. فقط یک صدا اینقدر قدرت داشت. شاید تنها کاری که میتوانستم انجام دهم تا آن صدا دوباره برگردد این بود که همانطور باشم که او میخواهد. هنوز هم ناراحتی که در صدایش بود وقتی که گفت قدر مادرم را بدانم به یاد دارم. صدایش روی قلبم زخم زد. خدایا چقدر دلتنگش بودم. دوباره نفسم را محکم بیرون دادم. دلم میخواست زودتر مادر را ببینم. میدانستم که در این چند روز چقدر اذیت شده. خودم اشکهایش را دیدم که چطور برای من بیقرار بودند. چقدر دیر فهمیدم. دل تنگی و تنهایی باعث شد اشکهایم بر روی گونههایم جاری شود.
وقتی از دستگاه سیتی بیرون آمدم پرستار به طرفم آمد و بادیدنم گفت:
–عه؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و پرسیدم:
–مادرم کجاست؟
لبخند زد.
–آهان از این دختر مامانیها هستی؟ بیچاره مامانت که همش اینجا بود. فکر کنم وقتی گفتیم به هوش امدی خیالش راحت شد و از خستگی از هوش رفت. بردنش خونه تا استراحت کنه.
او چه میگفت؟ دختر مامانی؟ آن هم من؟ بیچاره مادرم، من کی قدرش را فهمیدم؟ کی درکش کردم که حالا مامانی هم باشم.
زیر لب با خودم گفتم:«خدایا من رو ببخش.» از حرف پرستار نگران شدم. پرسیدم:
–بیهوش شد؟
–منظورم از خستگی بود. وقتی به اتاق برگشتیم پرسیدم:
–میتونم از تخت بیام پایین؟
–باید صبر کنی، جواب سیتی رو که دکتر ببینه معلوم میشه، فعلا باید احتیاط کنیم.
لبهایم را روی هم فشار دادم. دلم مادر را میخواست باید زودتر جبران کردن را شروع میکردم. شده بودم مثل سرباز آماده به جنگ ولی نه این بار جنگ با مادرم، جنگ با غرور و تکبر و خودخواهیام. من این همه سال اصلا مادرم را ندیده بودم. اینبار میخواستم ببینمش، میخواستم نگاهش کنم. باید از ته دل مرا ببخشد. با رفتن پرستار تنها شدم و دوباره دلتنگ آن صدای آرام بخش.
زمزمه کردم:
–تو کجایی؟ پس وقتی دل تنگت میشم باید چیکار کنم؟
همان موقع صدای اذان را از بیرون شنیدم. کسی نبود کمکم کند وضو بگیرم و نماز بخوانم. دستهایم را روی پتو گذاشتم تیمم کردم و نمازم را با حرکت چشمهایم خواندم. دلم خانوادهام را میخواست ولی فعلا چهکار میتوانستم انجام دهم جز این که صبر کنم.
کمکم دوباره خوابم برد.
در یک دشت سرسبز میدویدم. سبک شده بودم. آنقدر سبک که با نسیم خنکی که وزیدن گرفت از زمین کنده شدم و به طرف بالا پرواز کردم. به اطرافم نگاه کردم، انگار دنبال عاملی میگشتم که باعث پروازم شده بود.
بال نداشتم ولی میتوانستم خیلی آرام حرکت کنم. گاهی به چپ و راست منحرف میشدم ولی دوباره به مسیر اصلی برمیگشتم. این پرواز آنقدر برایم لذت بخش بود آنقدر حس خوبی داشتم که سرشار از شادیام کرد. شادی که شاید هیچ وقت تجربهاش نکرده بودم.
همان موقع صدایی در قلبم به صدا درآمد.
–تو میتوانی...
همان صدای آشنا بود. همان صدا که دلتنگش بودم. همان که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتنی که غیر قابل وصف بود. به زمین نگاه کردم مسافت زیادی بالا نرفته بودم ولی سعی میکردم که فاصلهام را از زمین بیشتر کنم. احساس میکردم با این کارم صدا خوشحالتر میشود. ولی هر چه فاصلهام از زمین بیشتر میشد به همان اندازه هم پروازم سختتر میشد. جالب بود که این سختی و تلاش مرا خوشحالتر میکرد. غرق بودم در خوشی کهناگهان متوجه شدم دستم گرم شد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_damesh
#طنز_جبهه
در منطقه طلاییه مستقر بودیم.
خورشید طلایی🌞داشت خودش را پشت کوهها پنهان می کرد.
دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود.😢
تعدادی از آنها در عملیات به شهادت رسیده بودند💔و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری.🤕
از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد جوادالائمه.😩
دستم🤲🏻را به طرف آسمان گرفتم و با دلی شکسته گفتم💔:
"خدای بزرگ !
از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است"😭
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که ترکشی سرگردان
درست به مچ دستم اصابت کرد و برای مدتی مرا کنار بچه های زخمی جنگ قرار داد.😅
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۱۶ روز تا عید غدیر🌿♥️ آیا روز غدیر را از یاد بردهاید؟!... 🔹 حدیثی از حضرت زهرا (س) 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۱۵ روز تا عید غدیر🌿♥️
چگونه بدون علی
به بهشت خواهند رسید؟!...
🔹 حدیثی از پیامبر مهربانی
📚 أنا مدينة الحكمة وهي الجنة
#روز_شمار_غدیر
#شهیدانه
میگفت:مشتۍ . .اگرفڪرمیڪنۍ
بسیجۍواقعۍهستۍ🕶🤞🏿!'
‹الھمالرزقناشھادت›
روسعۍڪن . . .بہ‹قلـ♥️ـبت›
بچسبونۍنھاینکھپشتقابموبایلت🚶🏿♂💔( :!
#پسرونه_مذهبی | #چریکی