eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۵ 📕 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کم‌کم بهت
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۶ 📕 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی‌ من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمی‌کردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت: –آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش می‌کردی. درست می‌گفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمه‌ی کنار گوشی‌ام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود. یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم. ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شماره‌ی کیست. امینه که سرش داخل گوشی‌ام بود نجوا کرد. –خارجس که... –آره انگار. –از این کلاهبرداریها نباشه. –کدوما. –هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی. گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم: –الو. –پس هنوز زنده‌ایی؟ صدای پری‌ناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است. –عه، سلام پری‌ناز، خوبی؟ –فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی می‌کردی؟ کم‌کم صدایش بالا می‌رفت. صدای گوشی‌ام را کم کردم. –ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان... فریاد زد. –نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمی‌فهمیدم منظورش چیست. امینه گفت: –این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد. نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. گفتم: –من که اصلا نفهمیدم چی می‌گفت. صدف خنده‌ی زورکی کرد و زمزمه کرد. –میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟ امینه خندید و زیر گوشم گفت: –این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه. آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کم‌کم وقتی جبهه‌اش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان می‌خواهد مراسم بگیرند. به خانه که برگشتیم گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پری‌ناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمی‌دهم چند پیام پشت هم فرستاده. دلهره گرفتم. دیگر از پری‌ناز می‌ترسیدم. پیامها را که خواندم دلهره‌ام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج می‌کرد. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر می‌کند من خودم را به مُردن زده‌ بودم. اصلا مگر می‌شود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس می‌گیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پری‌ناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پری‌ناز را می‌شناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر می‌تواند کاری انجام دهد. بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شماره‌ی راستین را گرفتم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠۶ 📕 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت با
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۷ 📕 در حال بوق زدن بود که با خودم فکر کردم کاش پیام می‌دادم. حالا اصلا چه عجله‌ایی بود فردا زنگ میزدم خب، مگر پری‌ناز همین الان می‌خواهد مرا بکشد. چرا حرفهایش اینقدر مرا ترسانده بود. با این فکرها بعد از این که گوشی راستین چند بوق خورد تصمیم گرفتم تماس را قطع کنم خوشحال شدم که جواب نداد. حتما خواب است. همین که خواستم قطع کنم صدای خواب آلود و نگرانش در گوشم پیچید. –اتفاقی افتاده؟ دستپاچه سلام دادم. نفسش را بیرون داد و گفت: –سلام. حالت خوبه؟ –بله، ببخشید مزاحم شدم. اگه می‌دونستم خوابید... حرفم را برید. –مهم نیست، چی شده؟ مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش...چطوری بگم...اصلا ولش کنید فردا بهتون زنگ میزنم میگم، چیز زیاد مهمی نیست. شما بخوابید. نوچی کرد و گفت: –مگه من دیگه خوابم میبره، اتفاقا داشتم خوابت رو می‌دیدم. وقتی شمارت رو دیدم رو گوشیم افتاده، خیلی نگران شدم. –چی می‌دیدید؟ –خواب دیدم امدی شرکت. حالا ولش کن، بگو چی شده. کمی مکث کردم و پرسیدم: –جدیدا از پری‌ناز خبر دارید؟ –از پری‌ناز؟ نه. چطور؟ –هیچی، همینجوری پرسیدم. دوباره نوچ کرد. –نصف شب زنگ زدی همینجوری سراغ پری‌ناز رو بگیری؟ بگو چی شده. نکنه توام خواب اون رو دیدی؟ –نه، بهم زنگ زده بود، یه حرفهایی هم زد که من سردرنیاوردم. با حیرت گفت: –به تو زنگ زده؟ مطمئنی؟ –بله، منظورتون چیه مطمئنم؟ وقتی زنگ زد من نتونستم درست باهاش حرف بزنم چون خیلی بد موقع بود و اونم معلوم نبود چی میگه. برای همین قطع کردم.بعدشم که قطع کردم و جواب زنگش رو ندادم... حرفم را برید. –تند تند بهتون پیام داد، درسته؟ –بله، چند تا پیام داده بود. شما از کجا می‌دونید؟ –دونستنش سخت نیست. تو پیام چی نوشته؟ اصلا با تو چیکار داره؟ –پیامهاش تهدید آمیز بود. راستش یه کم ترسیدم. برای همین مزاحم شما شدم. زیر لب چیزی به پری‌ناز گفت که درست نفهمیدم. –یعنی چی؟ خب چیکارت داشت؟ –تعجب کرده بود از زنده بودنم، می‌گفت چرا خودت رو به مردن زده بودی. شما می‌دونید منظورش چیه؟ –آره می‌دونم. شماره ایی که ازش بهت زنگ زده رو بده به من. اصلا هم نترس، اون بلوف زیاد میزنه. –شمارش رو خودتون ندارید. پوفی کرد و گفت: –نه. بعد آهی کشید و پرسید: –در مورد من چیزی نپرسید؟ –نه، فقط نمی‌دونم چرا با من دعوا داشت. فکر کنم از زنده بودنم ناراحت بود. هر دو سکوت کردیم. بعد از چند لحظه من سکوت را شکستم. – اول می‌خواستم به نورا خانم زنگ بزنم، گفتم یه وقت استرس میگیره. ببخشد که مزاحم شما شدم. خداحافظ. –اُسوه خانم. قلبم ریخت و آرام گفتم: –بله. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: –اگه پری‌ناز دوباره زنگ زد جوابش رو ندید. ممکنه بعد از این که من بهش زنگ بزنم اون عصبی بشه و بخواد بهتون تلفن کنه و تلافی کنه. –مگه چی می‌خواهید بهش بگید؟ –حرفهایی که تو این مدت تو دلم نگه داشتم و بهش نگفتم و ملاحظش رو کردم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
سرمان‌گرم‌زندگی‌ست‌ولی‌دلمان‌واله‌ی♥️توست‌...
یاخدای زینب😭💔 بحق‌مهدی‌فاطمه‌بحق‌قلب‌صبور‌،زینب‌😭💔
یا قمر بنی هاشم!💔 اسمت هم حاجت میده.‌. چه‌برسه‌به‌زیارت‌و‌دخیل‌بستن‌ضریح🕊 آخ‌عباس‌به‌زینب‌‌خواهرت.. بطلب...
امروزکه‌وضعیت‌فرهنگے‌را‌میبینیم... مے‌فهمم‌‌کہ‌چرارهبـری‌با‌علامتِ "چفیه‌روۍ‌دوش" بہ‌ماتذکرمے‌دهند، این‌چفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!' -🌱حاج‌قاسم‌سلیمانی
نیامدی...!💔 بابامهدی‌کجایی‌...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید... 🔸سالروز ربایش حاج احمد متوسلیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا