ساعت عشق💔
↠00:00
|-‹بہگریههاے
بدونصدادلمتنگاست🚶🏿♂
قسمبہندبہآقا....
بیادلمتنگاست💔:): اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان 🧡
ای وصــــل توام قرار ، کی می آیی؟
از هجـــر تـوام نَزار ، کی می آیی ؟
هر چند دل منتظران زنده به توست
من مُردم از انتظــــار ، کی می آیی؟
#سیدفضل_الله_مطهری
حسین جانم ❤️
بوسه از دور دهم نیست اگر پای سفر
لب ارادت برســاند چو قـــدم بی ادب است
#محمد_سهرابی
بهـشگـفتیـم:
آرمـاننـروگـوشنمیکـرد
بـهشـوخـیگفتیممـیریشهـیدمیشـی
بـاخنـدهگـفـتایـنؤصلـههـابـهمـانمیچـسبـه..
#آرمان
#برای_ایران
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من اصلا اومدم برات شهید بشم ...
تا تو قلب مادرت عزیز بشم ....
#آرمان _عزیز
#شهدا_شر_منده_ایم ❤️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🤲
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید نوید صفری:
هرگاه که نمازت
قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که
وقت نماز خواندن نیافتی
بلکه!
فکر کن چه گناهی را
مرتکب شدی که خداوند نخواست
در مقابلش بایستی!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#Part_121
با میترا به اتاق میریم، میترا روی تختم میشینه و شالش رو از روی سرش بر میداره و موهای لخت خرمایی رنگش نمایان میشه، موهاش تا نزدیک گردنش بود و جلوش هم کوتاه شده رو از روی صورتش کنار میده و پشت گوشش میذاره، منم کنارش روی تخت میشینم و باهم مشغول صحبت میشیم.
میترا همسن منه و با هم توی یک دبیرستان درس میخونیم! آدامس داخل دهنم رو باد میکنم و میترکونمش!
میترا نگاهش به دفتر روی میز میافته از روی میز برمی داره و تا صفحه اولش رو باز میکنه از دستش میکشم و میگم:
-فوضولی نکن دیگه!
میترا از جاش بلند میشه و به میز تکیه میده و با حالت لوسی میگه:
- مگه قرار نزاشتیم که هر چیزی شد بهم بگی؟ الان چیشده یک هفته است کله ات توی اون دفتره و اصلا من و فرشته رو تحویل نمیگیری؟
از جام بلند میشم و میگم:
شخصیه به تو مربوط نیست!
و از اتاق میزنم بیرون، که میترا هم شالش رو میندازه روی سرش و دنبالم میاد!
با هم از اتاق خارج میشیم مامان لبخندی به من و میترا میزنه و میگه:
- چه خوب شد اومدید دخترها، کمک کنید میز رو بچینیم!
که مشغول چیدن میز میشیم، همون لحظه صدای در بلند میشه و بابا و عمو وارد میشن...
به سمت بابا میرم و بهش میگم:
- خسته نباشی بابایی!
- سلام عمو خوبین؟خوش اومدید.
عمو لبخندی میزنه و میگه:
- سلام بر رها کوچولوی شیطون، خودت خوبی؟
هنوز هم مثل اون موقع ها شیطنت های خاصش رو داره انگار نه انگار توی اون دفتر یک جوون بیست و پنج ساله است و حالا یک پیرمرد حدود پنجاه ساله و موهای سرش خاکستری رنگ شده ولی باز هم از جذابیت جوونی اش کاسته نشده.
#Part_122
با هم به سمت میز شام میریم و مشغول خوردن شام میشیم، اما فقط جسمم اینجاست روحم توی داستان قدیمی گذشته غرق شده!
با صدای طاها از فکر بیرون میام و میگم:
- ها؟
طاها دم گوشم میگه:
- کوفت ها، بابا دوساعته داره صدات میزنه اما تو غرق در فکری!
یکی با پام میزنم تو پاش که صورتش از درد جمع میشه بعد لبخند پیروز مندانه ای میزنم و رو به بابا میگم:
- جانم بابایی؟
بابا مشکوک نگاهم میکنه و میگه:
- چند وقته خیلی تو فکری چیشده؟
- هیچی نشده مشغولم!
بابا با نگرانی میگه:
- مشغول چی؟ مشکلی پیش اومده؟
حالا چی بگم؟ که میترا که سمت راست من نشسته یکی میزنه تو کمرم و رو به بابا میگه:
- دایی جون انقدر درس ها سنگینه که نگو، مخصوصا من و رها که امسال کنکور داریم!
که بابا هم رو به میترا چشمکی میزنه به نشونهی خر خودتی تو و رها که همش دنبال تقریح هستید و اصلا درس نمیخونید.
جو برام حسابی سنگینه و تحمل موندن توی جمع رو ندارم از جام میخوام بلند بشم که کیانا جون میگه:
- عه رها جون، تو که غذات رو نخوردی عزیزدلم.
- مرسی سیر شدم.
و سریع به سمت اتاقم میرم.
***
امروز باید میرفتم دبیرستان، لباسهام رو میپوشم و چادر لبنانی خوشگلم رو سرم میکنم.
گوشیم رو داخل کیفم میذارم و بعد از خونه میزنم بیرون که دقایقی بعد سرویس مدرسه ام جلوی پام ترمز میکنه...
- سلام!
فرشته که کنارم نشسته آدامسش رو میترکونه و میگه:
- چطوری همسر شیخ؟
اصلا حوصله این چرت و پرت گفتن هاش رو ندارم و هنذفری ام رو از جیبم برمی دارم و داخل گوش هام میذارم و آهنگی رو پلی میکنم.
کم کن از ادا مدات ♪♬
بی حده خوشگلیات ♪
ملکه ای من پادشات ♪♬
جونمو میدم پات ♪
تویی جان جان نشو از چشم پنهان ♪♬
هم دردی و درمان دنیای من ♪
طرز نگاشو ببین رنگ چشاشو ♪♬
همین شیطنتاشو که منو گیره خودش کرد ♪
#123
با رسیدن جلوی دبیرستان از ماشین سرویس پیاده میشم و با میترا به سمت کلاسهامون میریم!
کلاس من و میترا باهمه ولی فرشته جدا!
البته قبلا با فرشته و میترا سه تامون توی یک کلاس بودیم اما مامان اومد صحبت کرد و کلاس هامون رو از هم جدا کرد که دلیل این جدایی رو نمیدونم!
مامان از روزی که تیپ و ظاهر فرشته رو دید بهم گفت که نمیخواد باهاش بگردی اما من خیلی ازش خوشم میاد و فکر میکنم اگر تحویلش نگیرم ممکنه دیدش به تمام مذهبی ها عوض بشه!
برای همین مامان نمیدونه باز هم ما باهم ارتباط داریم و اینکه فرشته هم هم سرویسی من و میتراست.
با اومدن خانوم میرابی دست از فکر کردن میکشم و مشغول گوش دادن به تدریسش میشم، تدریسی که هیچی ازش نمیفهمم از بس توی فکرم!
***
صدای زنگ بلند میشه کوله ام رو روی شونه ام میندازم و بعد اینکه میترا چادرش رو میپوشه از کلاس خارج میشیم.
که همزمان با ما فرشته و ستایش هم خارج میشن!
فرشته زودتر از ما جدا میشه و میگه:
- بای، بابام اومده دنبالم میخوام بریم پیش عمه ملیحه
و از ما جدا میشه، با دخترها میرسیم جلوی در که فرشته ام هنوز نرفته و بیرون منتظره...
میاد پیشم و کتابم که دیروز ازم گرفته بود تا سوال ها رو بنویسه میده دستم...
که همون لحظه ال نود مشکی رنگ محمدرضا اونور خیابون پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه...
کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود ولی موهاش سفید شده بود، حلقه ای درون انگشت هاش نبود!
با اینکه پیر شده بود ولی هنوز هم چشم هاش گیرایی اون زمان رو داشت و ادم رو با یک نگاه افسون می کرد.