🔰امام على عليه السلام:
🟢زَوالُ النِّعَمِ بِمَنعِ حُقوقِ اللّهِ مِنها، وَالتَّقصيرِ في شُكرِه
🟡اگر حقوق خدا در نعمت ها ادا نشود و در شكرگزارى شان كوتاهى گردد، آن نعمت ها ستانده مى شوند
[غررالحكم حدیث5475]📚
#حدیث
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمیرم برای زخم هات مادر جان😭💔
#فاطمیه
یا الهی و سَیِّدی و رُبّی
اَتُراکَ مُعَذِّبی بِنارِک؟
ای خدای من
ای سید من
من آیا باور کنم،
که مرا در آتش می سوزانی...؟💔
#دعایکمیل
~حیدࢪیون🍃
#Part_142 بعد بازجویی به سمت اتاقم میرم، چند تا دونه قرص مسکن میخورم و میخوابم. *** #دوماهبعد دو
#Part_143
بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگاه میکنم. روسری براق شیری رنگی بر میدارم و سرم میکنم و مدلی میبندم.
وسایل هام رو داخل کیف کوچولو و جمع و جور مشکی رنگم میذارم و چادرم رو بر میدارم و از اتاق خارج میشم.
چادرم رو جلوی آینه مرتب میکنم و همراه بقیه از خونه خارج میشیم.
کفش های راحتی مشکی رنگم که پاشنه ی کوتاهی داره رو پام میکنم و سوار ماشین میشم.
هنذفری و گوشی ام رو از توی کیفم بیرون میارم و به بخش آهنگ هام میرم.
آهنگی از حامد زمانی پلی میکنم و مشغول گوش دادنش میشم تا برسیم.
***
جلوی در میرسیم از ماشین پیاده میشم و زنگ رو میزنم.
که همون لحظه صدای ماهان می پیچه و میگه:
- کیه؟
- باز کن!
که باهم وارد خونه میشیم، مشغول سلام و احوالپرسی میشیم و بعد سلام احوالپرسی به سمت اتاق میرم و چادر و کیفم رو روی جالباسی آویزون میکنم.
از اتاق خارج میشم و کنار رویا میشینم، ثمین و محمدرضا هنوز نیومده بودند.
- خوبی رویا؟
که میخنده و میگه:
- از احوالپرسی های شما اسرا خانوم.
- چه خبر؟
- سلامتی
و آروم میگه:
- عمه شدنت مبارک!
که ذوق زده داد میزنم:
- چی؟
و محکم بغلش میکنم، و میبوسمش و میگم:
- مبارک باشه گلم.
- فردا میای بریم خرید؟
که میخندم و میگم:
- من قربون دخترخانومتون بشم، امیرحسین میدونه؟
- نه هنوز بهش نگفتم، از کجا میدونی دختره؟
~حیدࢪیون🍃
#Part_143 بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگ
#Part_144
که محکم میمیگم و میگم:
- عشق عمه است دیگه!
که چشم هاش رو ریز میکنه و میگه:
- نه خیرم جیگر مامانشه.
که عمه صدا میزنه و میگه:
- بیاید کمک کنید سفره ها رو بذاریم.
رویا تا میخواد بلند بشه میگم:
- تو بشین، باید بیشتر مواظب خودت باشی عزیزم.
که میخنده و چشمی میگه، میز رو میچینیم ثمین هم سعی داره خودش رو توی دل همه جا کنه...
بعد خوردن شام، روی مبل ها میشینیم که امیرحسین میگه:
- آبجی اسرا این جمعه میای بریم شمال تا هفته بعد؟ دوستت کیانا خانوم هم میاد.
که ثمین رو به محمدرضا میگه:
- محمد ماهم باهاشون بریم؟ اخه ماه عسل هم نرفتیم
و دستش رو روی دست های محمدرضا میذاره که محمد رضا غرید:
- فعلا کار دارم، بعدا میبرمت خودم.
که ثمین انگار پنجر میشه چیزی رو با چشم و ابرو بهش میگه و از جاش بلند میشه، که محمدرضا هم دنبالش میره...
- کیانا باشه منم هستم.
رویا با ذوق میگه:
- چه خوب، امیرحسین و بقیه برای یک مسئله کاری میرن ما خانوم هاهم بریم خوش گذرونی!
همه میخندیم که همون لحظه ثمین میاد و کیفش رو از روی مبل بر میداره و میگه:
- من دیگه برم خونه، خدانگهدار.
ولی ته چهره اش ناراحتی ای موج میزنه، و صورت محمدرضا هم قرمز شده بود!
بقیه کم کم میرن و خداحافظی میکنیم، که بابا میگه:
- حاضر شید بریم!
که به سمت اتاق میرم و چادر و کیفم رو بر میدارم رو به رویا میگم:
- مراقب خودت باش، هروقت خواستی بریم خرید بگو!
که بغلم میکنه و میگه:
- چشم، توی شمال میخوام سوپرایزش کنم و کارش بهونه است.
- چه خوب! خدانگهدار.
و به سمت ماشین میریم و حرکت به سوی خونه...