eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم... برای رسیدن بهش گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ... مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هےچ وقت بهم نمے گفت ... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳 ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 🌷 💟همسر شهید براے رسیدن و با مهدے عسگرے چله میگیرد و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭 🌹🍃🌹🍃
مَـردبودن.. بہ‌هیڪَل‌نیسـت ! بہ‌غِیـرتہ . . . مَـردبودن‌سَخ‌ـت‌اسـت...シ! مثل‌حاج‌قاسم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه مادر به عزای فرزندانشان نشستند؛ اما علی کریمی و اسماعیلیون و رجوی و بقیه آتش‌افروزان امروز کشته شدن سه جوان ایرانی را برای سعودی و آمریکا فاکتور می‌کنند و حق‌الزحمه‌شان را دریافت خواهند کرد. ✍🏻| وحید یامین‌پور @Banoyi_dameshgh
میدونی استادپناهیان‌میگه: گیرتوگناهات‌نیست! گیرتو کارای‌خوبیه... که‌انجام‌میدی... ولے نمیگی"خدایابه‌خاطرتو"...! اخلاص‌یعنی: ✨🌱خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه🌱✨ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_185 کیانا جعبه‌ی ای به دست من میده و اسما هم جعبه رو به دست کسری میده، که کسری در جعبه رو باز
با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچه‌رو به سینم چسبوندم. غرق شدم تو دنیای عاشقانه صاحب دفتر بدنم سراسر آرامش بود و مغزم خالی از هر فکر و دغدغه‌ای. با صدای در به‌دلیل سستی بیش از حد بدنم بدون اینکه تکونی بخورم فرمان ورود صادر کردم. یکدفعه در باز شد و قامت مامان داخل چهارچوب در نمایان شد. با عجله دفتر رو از روی شکمم برداشت تا جایی سربه نیستش کنم اما خیلی دیر شده بود و مامان دفتر رو دید. با شرمندگی لب زدم : _ ببخشید مامان بعد با افاده به خودم اشاره کردم : _ شما نمیدونید من یه کاوشگرم؟ چرا دفتر رو گذاشتید جلو من. مامان بلند خندید و به سمتم اومد. پاهای دراز شدم رو کنار زد و کنارم نشست: _ واه‌واه دنیا برعکس شده والا الان تو طلبکار شدی؟ از بچگی به تو و اون داداشت گفتم هرکی وسیله‌های خودش اما.. دارم میفهمم روش تربیتیم تاثیری رو شما نداشته. از این به بعد با کفگیر به حسابتون میرسم. خنده بلندی کردم که محکم رو پام کوبید و بلندم کرد. _ نمیدونی نباید جلو بزرگترت دراز بکشی؟ درست نشستم و موها مو مرتب کردم _مامان سخت نگیر دیگه . و با خنده ادامه دادم : _ مامان اسرای من کیه؟ خندید و با لبخند به دفتر اشاره زد و گفت : _ به کجا رسیدی کاوشگر من؟ ابرو بالا انداختم : _ تمومش کردم و لبخند گنده‌ای در جواب چشم غره‌اش زدم. با صدای باز شدن درب حیاط بلند شدم حتما طاها بود. _ مامان چه خبر از کیک گردو و هویج تولد؟ مکثی کرد : _ در حال پخت خداکنه خوب از قالب جدا بشه نگرانم. خندیدم اونم خیلی بلند. _نگران نباش جدا نشد با قالب بیار بابا و طاها با قاشق میخورن. مامان با گفتن ای وای غذام سر رفت از اتاق بیرون رفت. که با طاها زدیم زیر خنده و از اتاق خارج شدیم. که مامان غذاش رو دم کرده بود و کیکش رو از داخل فر برداشت... و توی ظرف شیکی تزئین کرد! و بعدش هم روش خامه ریخت و با خامه نوشت: - سالگرد ازدواجمون مبارک! که همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و طاها به سمت در رفت... مامان رو محکم بغل کردم و گفتم: - خیلی دوستت دارم مامان، لطفا من رو ببخش! که مامان هم مادرانه بغلم کرد و بوسید و گفت: - عیبی نداره فقط یادت باشه دفعه آخرت باشه که به وسایل کسی دست می‌زنی! که لبخندی می‌زنم و میگم: - ولی خیلی چیزها کشف کردم، مثلا اینکه چرا از فرشته خوشتون نمیاد و می‌گید زیاد بهش نزدیک نشم! که لبخندی می‌زنه و میگه: -...
~حیدࢪیون🍃
#Part_186 #رها #زمان_حال با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچه‌رو
×× - عیبی نداره ولی برای فرشته هم به صلاح خودت بود! که محکم خودم رو می‌ندازم تو بغلش و میگم: - خیلی دوستت دارم مامان، عشقی به خدا! که لبخندی می‌زنه و میگه: - حالا ولم کن خفه شدم... کسری از در وارد شد، جعبه ی کادو رو به سمت من گرفت و گفت: - اینم کادوی اسرا خانوم من!تقدیم با عشق. که جعبه رو ازش می‌گیرم که رها هم کیک رو میاره و میگه: - خب خب حالا کیک رو برش بزنید که دلم ضعف رفت براش! که طاها زیر لب شکمویی زمزمه می‌کنه... کسری چاقو رو از دست رها می‌گیره و رو به من میگه: - برش بزنیم! که دستم رو روی دست هاش می‌ذارم و با کمک کسری کیک و برش می‌زنم! بعد برش کیک کسری چند ثانیه نگاهش رو به چشم هام می‌دوزه و میگه: - اسرام؟ - جانم؟ - دوستت دارم! که با گونه هایی که رنگ خجالت گرفته و مثل درخت انار خونمون سرخ شد! - منم دوستت دارم! که فشار آرومی به دست هام میده و میگه: - کادوت رو باز نمی‌کنی؟ که به جعبه نگاه می‌کنم و گردنبد طلای زیبایی که روش نوشته... اسرا ی کسری که رها و طاها به سمت من هجوم میارن و میگن: - وایی بابا چه خوش سلیقه! که لبخندی می‌زنم و میگم: - فکر کردم یادت رفته! که با لبخند و آرامش جواب میده: - مگه میشه همچین روزی رو یادم بره؟ که صدای در بلند میشه که رها به سمت در میره و میگه: - عمه کیانا با بچه ها و عمو مازیار هستند! و در رو باز می‌کنه... که به چشم های قهوه ای کسری نگاه می‌کنم و یاد روز عقدمون می‌افتم،محو چشم هاش شدم! چشم هایی که حالا به نام من سند خورده بود... که همون لحظه مازیار با یک دسته گل رز به سمت کسری میاد و میگه: - داداش با اجازه الوعده وفا! که کسری هم لبخندی می‌زنه و دستش رو روی شونه مازیار می زنه و میگه: - مبارکت باشه! که میگه: - همچنین داداش! و از ما جدا میشه... که رو به کسری میگم: - چه وعده ای؟ که با لبخند به کیانا و مازیار اشاره می‌کنه و میگه: - ببین خودت! که مازیار دسته گل رو به سمت کیانا می‌گیره و با صدای بلندی میگه: - کیان خانوم عاشقتم! با من ازدواج می‌کنی؟ که کیانا هم سرخ میشه و حس حال و عجیبی داره...که بعد یکمی مکث میگه: - بله... و صدای جیغ و سوت دوباره فضا رو پر می‌کنه... به چهره‌ی کسری نگاه می‌کنم که لبخندی به من زده لبخندی که جنسش با بقیه لبخند ها فرق داشت... لبخندی مملو از عشق... لبت همچون صدف دُرّش تبسّم من از اعجاز لبخند توام گم به باغ مهر ای آرام جانم! سرود زندگی را کن ترنّم پایان... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... ۱۴۰۰/۱۲/۱۶ ساعت ۲۳...