#Part_49
#اسرا
کفری از این حرکاتشون میخوام به سمت مازیار بدبخت برم که از دور کسی با فریاد میگه:
- ایست، ایست
صدای محمد رضا هست.
از دور با سرعت به همراه سید شهاب و چند تا خادم نزدیک میشن و محمد تفنگش رو در میاره.
محکم گوشهام رو میگیرم تا صدایی نشنوم ، چند باری اشتباه رگباری به سمت عقب نشونه میره، اما بعد متوجه میشه و رگباری به سمته بالا تیر میزنه
کسریخودش رو روی زمین میندازه و پای کیانارو هم میکشه و روی زمین میندازه داد میزنه :
- بخوابید رو زمین داعشیا حمله کردن
بخوابید.
و خودش میگه :
- اونا که تارو مار شدن پس اینا کین!
اسما و ساجده ترسیده و با دو به سمتم. میان و
پشتم قایم میشن.
با رسیدن اونا به ما محمد رضا داد میزنه :
- همه صف ببندید.
مطمئن میشم که هنوز مارو نشناخته
کسریهم مازیار غرق خون رو بلند میکنه، دستش رو روی سرش قرار میده بدتر از محمد توی صورتش عربده میکشه:
- خاک بر سر من با این عشق و
با لگدی که کیانا بهش میزنه حرفش رو عوض میکنه:
- تف به این ورود شکوهمند من
که همون موقع اشتباهی محمد ماشه رو کشید.
که کسری به سرعت مازیار رو کنار میزنه و پرید جلوی تیر که تیر از کنار پاهاش رد شد.
مازیارهم با صدای بلند شروع میکنه به خندیدن که با صدای سید شهاب خنده روی لبش ماسید:
- بسه، خانوما چرا داخل اردوگاه نیستید؟
ساجده با خجالت گفت :
- کارداشتیم
و به سرویس بهداشتی اشاره زد
- شماچی؟
روی صحبتش با کیانا بود که سویشرت کسری رو میکشید تا بلندش کنه.
- من؟ ساک این
به کسری اشاره کرد و ادامه میده:
- این ساکش دسته من بود حاجی
سید شهاب متعجب لب میزنه :
- مگه شما همو میشناسید؟
به جای کیانا من جواب میدم:
- ایشون آقا کسری
بردار کیانا دوست من هستن.
سید که قانع شده بود به سرباز کنارش و گفت :
- آقایون رو ببرید دفتر
کسری که هنوز رو زمین بود بلند شد متعجب داد زد :
- چرا حاجی؟
- شما با این وضعیت اینجا چه کار میکردید؟
کسری گفت :
- حاجی این بچه یکم خاکیه وعض چیه! ، ماشین من افتاد تو چاله این بچه رفت هل بده
کل هیکلش شد گل
بعد رو به مازیار ادامه داد :
- داداش جان هرکی میپرستی
خودتو بتکون تا اینجا به عنوان تروریست باتیر بارون ترورمون نکردن و
به محمد رضا اشاره کرد.
ریز خندیدم که ادامه داد:
- اخه اینو میخوای واسه چی ببینید؟
یه لات، بدبخت، عاشق, سیگاری
مازیار عصبی رفت سمتش و یقشو گرفت :
- دهنمو وانکن بگم کی عاشقههاا.. آیی
که با لگدی که کسری بهش زد ادامه داد:
- راس میگه حاجی من یه بدبخت، عاشقم ولمون کنید دیگه.
تروریستا که نمیان دسشویی صورت بشورن. همونجور گل مال کارشونو میکنن.
وساکشو برداشت و با عجله دور شد.
#ادامهدارد...
با تشکر از دوستهای عزیزم که همراهیم کردن
#آنسهجان❤
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_69 #فلش_بک_زمان_حال با صدای بلند زنگ و حجوم هزار هزار دختر به طرف درب ورودی دبیرستان گیج و گن
#Part_70
#فلش_بک_زمان_گذشته
#اسرا
با شنیدن صدای زنگ در چادر حریرم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و دوتا یکی پله هارو پایین میرم تابه ایفون میرسم!
- بله! بفرمایید؟
- براتون غذا اوردم
متعجب پخش صدارو با دست میپوشونم و رو به اسما میگم :
- تو غذا سفارش دادی؟
-اره بابا گشنم بود
-چقدر آخه تو تنبلی!
بعد داخل گوشی آیفون میگم :
- چند لحظه تشریف داشته باشید الان میام .
چادر رو روی سرم میکشم و میرم بیرون و مشغول گشتن داخل کیفم میشم تا هزینه پیتزا پپرونی اسما بانو رو پرداخت کنم، که با صدای بلند برخورد در خونه عمو نگاهی به محمد رضا میندازم که بی توجه و با قدم های تنداز کنارم رد میشه.
- سلام اقا محمد رضا!
بی توجه به راهش ادامه میده و سر کوچه سوار ماشینی میشه و میره
- ممنونم اقا
- قابل نداشت!
- ممنون بفرمایید
عقب گرد کردم و درب حیاط رو با پشت پا میبندم و وارد خونه میشم
- اسما کجایی پس بیا اینارو بگیر
گونم رو میبوسه که از خودم دورش میکنم و میگم:
- زدم به حسابت اینطور نکن!
- ای بابا
اخماش رو توهم میکشه و پلاستیک حاوی غذارو ازم میگیره...
به سمت تلویزیون شیرجه میزنم و روشنش میکنم، روی مبل دراز میکشم و دستم رو زیر سرم میذارم و مشغول دیدن فیلم میشم.
با صدای زنگ گوشیم از صفحهی تلویزیون دل میکنم و به سمت موبایلم میرم.
نام رویا روی صفحهی گوشی افتاده، سریع جواب میدم:
- الو؟
- سلام اسرا خانوم، خبرم رو نگیری ها...
روی مبل میشینم و میگم:
- سلام بر رویا خانوم، مشغول دانشگاه ام وقت ندارم.
- آخرهفته میخوایم بریم کوه با بچه های اکیپ هستی؟
- آره دیگه آخر هفته باشه پایه ام بدجور
- پس جمعه صبح میایم دنبالت
- باش، داداش امیر چطوره؟
- از تو بدتر همش سرکاره تو ام همش تو درس و کتابی
بعد خیلی صحبت های کلی گوشی رو قطع میکنم و به سمت تلویزیون میرم که سريال دیگری در حال شروع شدنه...
به سمت اتاقم میرم و خودم رو مشغول درس خوندن میکنم تا به رفتارها و کارهای محمدرضا در این اواخر فکر نکنم.
اما هر صفحهی کتاب رو که میخونم بیشتر فکرم به سمتش میره.
کتاب رو میبندم و به سمت تخت میرم تا شاید خواب یکم آرومم کنه از اتفاقات اطرافم.
تسبیح ارغوانی رنگی رو که خریده بودم برمیدارم و مشغول ذکر گفتن میشم تا کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_113
از ذوق جیغی میزنم و تند تند از پله ها بالا میرم.
#اسرا
کیانا وارد خونه میشه و میپره بغل باباش و ازش تشکر میکنه...
بعد کادوی من رو باز میکنه که با چادر لبنانی شیکی مواجه میشه و با ذوق میپره بغلم و میگه:
- چرا همیشه هنوز چیزی رو بهت نگفتم از توی چشمهام میخونی؟
و بوسه ای به گونه ام میزنه و میگه:
- چند وقته میخوام چادری بشم اما میترسم فامیل های مادریم مسخره ام کنند و این کادوی تو قدمی شد برای تحولم!
محکم تر به خودم میچسبونمش و میگم:
- بعدا راجه بهش صحبت میکنیم عزیزم، آفرین به انتخابت.
که دوباره من رو میبوسه و ازم جدا میشه...
کادوی بقیه ام باز میکنه، کسری به طرفش میره و جعبهی کوچکی رو به طرفش میگیره و میگه:
- فکر نکنی تولدت رو فراموش کردما!
کیانا جعبه رو میگیره و باز میکنه که با دیدن کادوی توی جعبه رو به کسری میگه:
- مگه من بچه ام که برام اینو خریدی؟
و خرس صورتی و کوچولویی رو از جعبه بیرون میکشه و به سمت کسری پرتاب میکنه و میگه:
- من این رو نمیخوام نگه دار برای بچه ات!
کسری خرس رو روی هوا میگیره و میگه:
- خوش به حال بچه ام چه عمهی مهربونی داره!
و مشغول دید زدن پشت خرس میشه و دقایقی بعد دستبند طلایی رو بیرون میکشه و رو به بقیه میگه:
- البته چکار کنیم که روی دستبند اسم عمه کیاناش حکاکی شده!
کیانا با دیدن دستبند به سمت کسری میره و میگه:
- این دستبند رو از کجا آوردی؟
#Part_124
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض میکنم و خودم رو روی تخت میندازم و به آینده فکر میکنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده میتونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم!
مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم میبره...
***
از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم!
#اسرا
#گذشته
پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشستهام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس میکنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس میزنم کیاناست و شروع میکنم به صحبت...
- چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گرهای به کارمون میافته میریم پیشش گله میکنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟
که صدای مردونهی کسری جواب میده:
- همیشه خدا چهارتا ازت میگیره یک دونه بهت میده اندازهی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن!
که به سمتش بر می گردم و سعی میکنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم:
- بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم!
که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه:
- ناهار آماده است بیاید!
که میریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!...
بعد خوردن ناهار مازیار میگه:
- بیاین مشاعره؟
که کیانا سریع تایید میکنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه:
- نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی!
که کیانا دهن کجی میکنه و با ذوق میگه:
- اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم.
که مازیار با خنده میگه:
- من یاد خوش دوست به دنیا ندهم
لبخند خوشش به حور رعنا ندهم
کیانا یک مشت به بازوی کسری میزنه و میگه:
- بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمیگید؟
کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست
تا بداند این دلم در فکر اوست
و چشمکی به کیانا میزنه و میگه:
- دیدی بلد بودم؟
که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه:
- بخونید!
- ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
#ادامهدارد...
~حیدࢪیون🍃
#Part_146 تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
#Part_147
#اسرا
آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل بچه کوچیک های دوساله دستم رو به طرف خودش میکشه و میگه:
- بیا بریم ماشین ما!
که اسما که به صندوق عقب ماشین کسری تکیه داده میگه:
- الان بریم پیش کیانا...
که رویا اخم میکنه و میگه:
- پس من چی؟ تو بیا تو ماشین ما بزار اسرا بره ماشین آقا کسری!
که کیانا چشمکی میزنه و میگه:
- موافقید ماشین کسری رو بگیرم ما خانوم بریم ماشین کسری مردها هم باهم بیان؟
که اسما جیغی میکشه و میگه:
-خیلی هم عالی، سر اسرا هم دعوا نمیشه و رو به رویا با پوز خند ادامه میده:خواهرم رو هم از من جدا نمیکنید.
که کیانا میگه:
- بشینید تو ماشین تا مخ کسری رو بزنم، فعلا بای!
که به سمت اسما میرم و تنها در جواب کیانا میگم:
- کوفت.
کیانا بعد حدود پنج دقیقه با سوئیچ ماشین کسری میاد و پشت فرمون میشینه و روبه من میگه:
- تو جلو بشین، بزار رویا و اسما پشت راحت باشن!
منم جلو میشینم که بعد حدود سی دقیقه مردها آماده میشن و حرکت میکنیم!
هنوز از شهر خارج نشدیم کیانا نزدیک یک فروشگاه مواد غذایی ماشین رو پارک میکنه و رو به من میگه:
- پاشو بریم مغازه رو خالی کنیم و بیایم!
که لبخندی میزنم و شکمویی زمزمه میکنم، و همراه کیانا از ماشین پیاده میشم و چادرم رو آزاد روی سرم رها میکنم!
~حیدࢪیون🍃
#Part_162 سرم رو بین دستهام گرفتم و فشار دادم. نمیتونستم تحمل کنم این جو سنگین شده رو! با ضرب از
#Part_163
کیانا جیغی زد به سمت اسرا که روی آب شناور بود رفت، بقیه هم رفتن...
شروع به فحش دادن خودم کردم، حالا با چه رویی نگاش کنم.
#اسرا
سایه محوی رو دیدم که به سمتم میومد و بعد اون دیگه چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق و فرو
رفتن توی آغوش گرم و خواهرانهی کیانا!
***
با سر و صدای اطرافم چشم هام رو باز میکنم، اسما و کیانا بالای سرم نشستن...
کیانا با دیدن چشم های بازم با آرامش میگه:
- بهوش اومدی؟
دستم رو روی سرم میذارم و با صدایی که خودمم با زور میشنیدم گفتم:
- تشنمه!
که لیوانی آب از روی پارچ روی میز میریزه و میگه:
- بخور عزیزدلم.
و لیوان آب رو به دستم میده، که همون لحظه چند تقه به در میخوره...
شالم رو مرتب میکنم و میگم:
- بفرمایید؟
که قامت کسری در چهارچوب در نمایان میشه و رو به کیانا میگه:
- یک لحظه بیا کارت دارم.
کیانا بوسه ای به گونم میزنه و میگه:
- زود بر میگردم.
و به سمت کسری که جلوی در منتظره حرکت میکنه!
اسما هم کنارم نشسته و مشغول صحبت با گوشیش...
که بعد چند دقیقه گوشی رو به سمت من میگیره و میگه:
- مامانه میخواد باتو حرف بزنه.
گوشی رو از دست اسما میگیرم و مشغول صحبت با مامان میشم.
~حیدࢪیون🍃
#Part_186 #رها #زمان_حال با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچهرو
×× #قسمتپایانی
- عیبی نداره ولی برای فرشته هم به صلاح خودت بود!
که محکم خودم رو میندازم تو بغلش و میگم:
- خیلی دوستت دارم مامان، عشقی به خدا!
که لبخندی میزنه و میگه:
- حالا ولم کن خفه شدم...
#اسرا
#زمان_حال
کسری از در وارد شد، جعبه ی کادو رو به سمت من گرفت و گفت:
- اینم کادوی اسرا خانوم من!تقدیم با عشق.
که جعبه رو ازش میگیرم که رها هم کیک رو میاره و میگه:
- خب خب حالا کیک رو برش بزنید که دلم ضعف رفت براش!
که طاها زیر لب شکمویی زمزمه میکنه...
کسری چاقو رو از دست رها میگیره و رو به من میگه:
- برش بزنیم!
که دستم رو روی دست هاش میذارم و با کمک کسری کیک و برش میزنم!
بعد برش کیک کسری چند ثانیه نگاهش رو به چشم هام میدوزه و میگه:
- اسرام؟
- جانم؟
- دوستت دارم!
که با گونه هایی که رنگ خجالت گرفته و مثل درخت انار خونمون سرخ شد!
- منم دوستت دارم!
که فشار آرومی به دست هام میده و میگه:
- کادوت رو باز نمیکنی؟
که به جعبه نگاه میکنم و گردنبد طلای زیبایی که روش نوشته...
اسرا ی کسری
که رها و طاها به سمت من هجوم میارن و میگن:
- وایی بابا چه خوش سلیقه!
که لبخندی میزنم و میگم:
- فکر کردم یادت رفته!
که با لبخند و آرامش جواب میده:
- مگه میشه همچین روزی رو یادم بره؟
که صدای در بلند میشه که رها به سمت در میره و میگه:
- عمه کیانا با بچه ها و عمو مازیار هستند!
و در رو باز میکنه...
که به چشم های قهوه ای کسری نگاه میکنم و یاد روز عقدمون میافتم،محو چشم هاش شدم!
#فلشبک
#گذشته
چشم هایی که حالا به نام من سند خورده بود...
که همون لحظه مازیار با یک دسته گل رز به سمت کسری میاد و میگه:
- داداش با اجازه الوعده وفا!
که کسری هم لبخندی میزنه و دستش رو روی شونه مازیار می زنه و میگه:
- مبارکت باشه!
که میگه:
- همچنین داداش!
و از ما جدا میشه... که رو به کسری میگم:
- چه وعده ای؟
که با لبخند به کیانا و مازیار اشاره میکنه و میگه:
- ببین خودت!
که مازیار دسته گل رو به سمت کیانا میگیره و با صدای بلندی میگه:
- کیان خانوم عاشقتم! با من ازدواج میکنی؟
که کیانا هم سرخ میشه و حس حال و عجیبی داره...که بعد یکمی مکث میگه:
- بله...
و صدای جیغ و سوت دوباره فضا رو پر میکنه...
به چهرهی کسری نگاه میکنم که لبخندی به من زده لبخندی که جنسش با بقیه لبخند ها فرق داشت...
لبخندی مملو از عشق...
لبت همچون صدف دُرّش تبسّم
من از اعجاز لبخند توام گم
به باغ مهر ای آرام جانم!
سرود زندگی را کن ترنّم
پایان...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...
۱۴۰۰/۱۲/۱۶
ساعت ۲۳...