~حیدࢪیون🍃
#Part_146 تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
#Part_147
#اسرا
آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل بچه کوچیک های دوساله دستم رو به طرف خودش میکشه و میگه:
- بیا بریم ماشین ما!
که اسما که به صندوق عقب ماشین کسری تکیه داده میگه:
- الان بریم پیش کیانا...
که رویا اخم میکنه و میگه:
- پس من چی؟ تو بیا تو ماشین ما بزار اسرا بره ماشین آقا کسری!
که کیانا چشمکی میزنه و میگه:
- موافقید ماشین کسری رو بگیرم ما خانوم بریم ماشین کسری مردها هم باهم بیان؟
که اسما جیغی میکشه و میگه:
-خیلی هم عالی، سر اسرا هم دعوا نمیشه و رو به رویا با پوز خند ادامه میده:خواهرم رو هم از من جدا نمیکنید.
که کیانا میگه:
- بشینید تو ماشین تا مخ کسری رو بزنم، فعلا بای!
که به سمت اسما میرم و تنها در جواب کیانا میگم:
- کوفت.
کیانا بعد حدود پنج دقیقه با سوئیچ ماشین کسری میاد و پشت فرمون میشینه و روبه من میگه:
- تو جلو بشین، بزار رویا و اسما پشت راحت باشن!
منم جلو میشینم که بعد حدود سی دقیقه مردها آماده میشن و حرکت میکنیم!
هنوز از شهر خارج نشدیم کیانا نزدیک یک فروشگاه مواد غذایی ماشین رو پارک میکنه و رو به من میگه:
- پاشو بریم مغازه رو خالی کنیم و بیایم!
که لبخندی میزنم و شکمویی زمزمه میکنم، و همراه کیانا از ماشین پیاده میشم و چادرم رو آزاد روی سرم رها میکنم!