_الهـےیڪنفسعمیقازسرآسودگـے☘
عࢪض سلام احتࢪام خدمټ شما بزࢪگوراݧ ان شاءاللھ کھ حال دلتون خوب باشھ
حࢪفے○سخنے ○ نظرے ○پیشنهادے انتقادے ○
دࢪخواستے همھ ࢪو میخونیم 🌸✨
حتی اگر هم تو دلتون چیزے بۅد بگۅشیم
پای درد و دلاتون هستیم رفقا😉
لینک بروز رسانی شده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16819883573403
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی حاج حسین یکتا از شهید حاج حسین کاظمی رفتیم باهم شلمچه...
🎥¦⇠ #استوری
🎤¦⇠ #روایتگری
❣️¦⇠ #شهیدانه
@Banoyi_dameshgh
🌱به قول شهید آوینیِ عزیز:
ما نه از رفتن آنها بلکه
از ماندن خویش دلتنگیم...
#شهیدانه 🕊
#شهیدآوینی ♥️
@Banoyi_dameshgh
_
به سید می گفتن :
اینا کی هستن ميـٰاری هيئت
بهشون مسئوليت میدۍ ؟!
مۍگفت : کسۍ کهِ تو راه نیست ،
اگه بیـٰاد توی مجلس اهلبیت و
یه گوشه بشینه و شما بهش بهـٰا ندی ،
میرهِ و دیگه هم بر نمۍگـرده !
امـٰا وقتۍ تَحویلِش بگیرۍ
جذب همین راه میشه
_شهیدسیدمجتبیعلمدار🌱
#شهیدانه
#شهدا
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از مَجنونُ الحُسین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای منی حسین
از دنیا تورو می خوام
این خواهش قلبمه
شب جمعه حرم بیام..♥️
#حسیــــن_جـــانم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@i_majnoonhossein
حفظ عفاف اجتماعي
حفظ عفاف اجتماعي، به عفاف زن بستگي دارد. زني كه مي خواهد براي رسيدن به مقاصد شيطاني خود، بيبند و باري را در جامعه رواج دهد، زنان را بازيچه و ملعبهي خود مي كند. كافي است براي به فساد كشيدن يك جمعيت، تعداد اندكي هرزه و بيبند و بار در بين آنها راه يابند؛ به گونهاي زشتيها و آلودگيهاي اخلاقي را بين آنان رواج ميدهند كه بعد از مدت كوتاهي عادي جلوه كند. ممكن است هر زن بدحجاب، بي بند و بار نباشد؛ ولي بدحجابي مقدمهي بيبند و باري است.
#عفاف_حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت 15
حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+ جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
-مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
-دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه
-کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
-کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.
محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن
-چشم مامان جان چشم
🍁نویسنده ؛بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت16
(ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه)
حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم.
عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت: قرار بر همکاریه...
حسین سرش را پایین انداخت و گفت: بعضی افراد در جلسه هستن که در حد...
یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت:
مشکلت با من چیه حاجی؟
حسین بلافاصله گفت: مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید...
کوروش پوسخندی زد و گفت: اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری...
حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث امنیت ملی بچه بازی نیست...
کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت: یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره..
عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: آقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید توهین میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای...
حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: یه حقیقت غیرقابل انکار فساد اقتصادی باندیه که به تهش وصلی بچه!
کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد و با دستان گره کرده گفت: از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه
حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت:
-حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی
حسین برگشت و گفت:
+اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی
-اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد...
+اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند. چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟
کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و گفت:
-وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی
+علاقه ای به دیدن....
-این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری
+من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟
-ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون.
کوروش این را گفت و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید با عجله به طرف خیابان رفت.
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸