eitaa logo
برادرِ کوچک.
826 دنبال‌کننده
467 عکس
159 ویدیو
4 فایل
آنها که راه دراز و وقت کم را فهمیده‌اند، مجبورند که خود را زیاد کنند و رشد بدهند. . @ID_IRI
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرِ کوچک.
طرح های خفنِ زیادی دارم ولی برای شروعش نیاز به فکرِ زیاد دارم معلوم نیست اجرایی بشن شایدم شدن ... ال
حتی یکی از طرح های بزرگم درباره تبیین و تسریع ازدواج جووناست که لو نمیدم بیشتر 😄😂.
۰۰:۰۱
هرچقدری‌که‌فقرِدرونی‌بیشتربشه نمایشات‌ِبیرونی‌هم‌بیشترمیشه و‌بالعکس... - شبتون‌بخیر.
ماه چقدر خوشگل شدهههه :))
حیف که دوربین خوب در دسترسم نیست، و اینکه موقعیت خوب ببینم و نتونم ازش عکس بگیرم میره رو مخم.
کَف کردم :))
اینکه چجوری صحبت کنیم و چی بگیم خیلی مفصله، این رو بگم فعلا شما چجوری به این دین اعتقاد پیدا کردی؟ چی دیدی؟ حق رو دیدی دیگه، حقیقت رو دیدی دیگه. همین ها رو بیان کن، شما وظیفه ات که امربه‌معروف و نهی‌از‌منکر هستش رو انجام بده، نتیجه اش رو کاری نداشته باش. .
برادرِ کوچک.
اینکه چجوری صحبت کنیم و چی بگیم خیلی مفصله، این رو بگم فعلا شما چجوری به این دین اعتقاد پیدا کردی؟
اصلِ تبیین هم همینه اینکه بری بین سفیدی و از سفیدی بگی هنر نیست! اینکه که بری تو دل سیاهی و شروع کنی از سفیدی بگی هنره ...
و این رو هم بدونیم رفقا حضرت امام (ره) فرمود: همه ما مأمور به ادای تکلیف و وظیفه‏‌ایم نه مأمور به نتیجه!
عکسو داشته باشید تا شرحِ عکس رو خدمتتون عرض کنم😄
برادرِ کوچک.
عکسو داشته باشید تا شرحِ عکس رو خدمتتون عرض کنم😄
شب رفتم مسجد برای نماز، رکعت دوم نماز که رفتم برای سجده، کیفِ هندزفریم که همیشه توی جیبِ لباسمه افتاد جلوم. پاشدم برای رکعت سوم، که یهو دیدم دوتا پای کوچول موچولِ ناناز داره میاد سمتم، دویید اومد و به همین حالت نشست جلوم :')) یه کیفِ سیاه با یه چیز دراز توش توجهشو جلب کرده بود، با همین دستای گوگولیش کیفو گرفت تو دستش چندتا ضربه زدبه زمین تا یکی از سر های هندزفری اومد بیرون. کلی خوشحال شد و کشیدش بیرون. بدون هیچ مکثی سریع کرد تو دهنش چندتا گاز زد ببینه خوشمزه است یا نه، کلی گاز گازیش کرد ولی مزه ای نداد و ...☹️😂 / ولی نا امید نشد، چند تا ضربه دیگه زد ببینه شاید چیز دیگه هم توی کیف باشه، یه سر دیگه‌ی هندزفزی هم افتاد بیرون، بازم با خوشحالی و بدون هیچ مکثی کرد تو دهن و گاز و گاز :) دیگه کم کم داشت نا امید میشد که نمازم تموم شد، من که فهمیدم که یه چیزی میخواد بخوره، دست کردم تو جیبم یدونه از همون شکلات کوچولو ها درآوردم و دادم بهش، کلی لپش رو کشیدم و باهاش خدافظی کردم و رفت پیش باباش :))" این بود داستان امشبِ ما🙂.