♡•• مَرا... امید... وصال تُـو... زنده می‌دارد... اللهم_ عجل _لولیک_ الفرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #محمداصفهانی تو ای پری کجایی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• بہ دلـ افتاده ڪہ مے آیے... راغب‌‌،هیراد ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #قصرامیرکویت #قبرامیرکویت! هر ڪہ باشے و ز هر جا برسے آخرین منزل هستے این استـ آدمے هر چہ توانگر باشد چو بدین نقطه رسد مسکین استـ... #پروین‌اعتصامے ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

••

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡•• 🔻کتاب صوتی #سه‌دقیقه‌در‌قیامت🔻 مشاهدات جانبازی که رفت و برگشت قسمت پنجم 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 122 با صدای گرفته از گریه ام جواب دادم: داره ماشین رو تو حیاط پارک میکنه. «ببخشید» ای گفتم و خواستم سمت اتاق بروم که صدایم کرد: سلافه چی شده؟ آخه این چه حال و روزیه؟ چرا این چند روز همش این طوری می کنید؟ مشکلتون با هم چیه؟ با یادآوری چیزهای که دیده بودم، اشک چشم هایم را سوزاند و اعصابم از اول هم بدتر به هم ریخت. اما به آرامی گفتم: چیزی نیست عمه جون. یه بحث ساده بود. شما نگران نباشید. احساس بدی داشتم که در این دو روز شمال آمدن و دیدن عمه، این قدر اتفاق بیفتد و بین من و آراز تنش ایجاد شود و عمه را نگران کند. به سختی لبخندی روی لب آوردم تا کمی خیالش از بابت ما راحت شود: با اجازه تون من برم تو اتاق. معلوم بود که فهمیده این حال و روز من نتیجه ی یک بحث ساده نیست. خودش با تجربه بود و دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده اما به ناچار گفت: باشه عزیزم اما اگه چیزی هست و کمکی ازم بر میاد، حتما بگو. «چشم» ای گفتم و به اتاق رفتم و با همان اعصاب به هم ریخته و متشنج، کنج دیوار و روی زمین کز کردم و دستی به پیشانی دردناکم کشیدم، فکر هر چیزی را می‌کردم جز این که آراز معتاد باشد! آراز هم لحظاتی بعد داخل آمد و کنارم نشست. دهانش هنوز هم بوی مشروب و مواد می داد و باعث شد اخم هایم درهم رود. با همان اخم هایم به حالت دستوری گفتم: برو حمام بو میدی. خودش بو کشید و سری تکان داد: باشه عزیزم عوض می کنم. تو یه لحظه به من گوش بده. کلافه نگاهش کردم: حرف دیگه ای هم مگه مونده؟ هر چی رو که باید می دیدم رو دیدم. - چرا حرف های منو باور نمی کنی آخه؟ خیره به چشمان سرخش و مردمک های سیاه و لرزانش شدم و چهره ی بابا جلوی چشم هایم نقش بست که او هم بعد از مصرف این گونه می شد. نتوانستم بیشتر از آن نگاهش کنم و سرم را زیر انداختم. - خودت بودی و یکی این حرفا رو بهت می زد، باور می کردی؟ اونم کسی که خودش همه چیو در این مورد می دونه. دست پیش آورد و خواست سرم را بلند کند که حرص زدم: ولم کن. یا جواب منو میدی یا شده همین الان میرم ترمینال و برمی گردم بوشهر و یه لحظه هم پیشت نمی مونم. سریع دستش را پس کشید و گفت: باشه تو فقط آروم باش و بگو من باید چیکار کنم که تو باورت شه؟ هر کاری بگی می کنم که باور کنی و دوباره اعتمادت بهم جلب شه. به فکر فرو رفتم. راست می گفت. باید دنبال راه حلی می گشتم تا از این بابت مطمئن می شدم. اصلا شاید من داشتم اشتباه می کردم و آراز داشت راست می گفت؛ با این تصور که من اشتباه کنم، نور امیدی در دلم تابید و اندکی از دلشوره ام کم شد و دل پر از ترسم آرام گرفت. - باید بهم ثابت کنی. سریع پرسید: چه جوری ثابت کنم؟ متفکر گفتم: آزمایشگاه که هنوز تعطیلاته و فعلا نمی تونیم بریم پس فقط یه چیز می مونه. - چی؟ سرم را بالا گرفتم و خیره اش شدم تا بدانم هنگامی که راه حلم را می گویم، عکس العملش چیست. - فقط یه چیز می مونه اونم اینه که این چند روز که قراره اینجا بمونیم رو نباید حتی یه لحظه هم از کنارم جم بخوری. از جا بلند شدم و بی توجه به آراز که می خواست حرف بزند، سمت کمد رفتم و تمام وسایل داخل کمد را که هم لباس های من بود و هم لباس های خودش از کمد بیرون ریختم و تک به تک جیب تمام لباس هایش را در جستجوی مواد زیر و رو کردم حتی درز کمد را هم گشتم. کشوها را باز می کردم و با دقت و حرصی که در دلم نشسته بود آنها را می گشتم. آراز هم فقط گوشه ای نشسته بود و با اخم های درهم و غلیظش که در پیشانی اش جاخوش کرده بود، خیره به حرکاتم بود و هیچ صحبت و اعتراضی هم نمی کرد اما می توانستم در چشمانش دلخوری را ببینم. خودم هم می دانستم که گشتن در لباس هایش و زیر و رو کردن وسایلش اصلا کار درستی نیست اما چاره ای برایم جز این کار نمانده بود و هیچ راهی نبود که متوجه ی راست یا دروغ بودن حرف های آراز شوم. بعضی از لباس هایش را تا چند بار هم گشتم اما چیزی پیدا نکردم و دلم کمی آرام شد که چیزی با خودش ندارد. نباید به همین اکتفا می کردم ولی همین که چیزی با خودش نداشت، جای شکر داشت. جیب پیراهن آخر هم برای بار دوم گشتم و وقتی در آن هم چیزی پیدا نکردم، آن را روی صندلی انداختم و به آراز نگاه کردم. دلخور سری به نشانه ی تأسف تکان داد و بدون آن که سکوتش را بشکند، از اتاق بیرون زد. کلافه و با عجز روی تخت نشستم و باز هم اشک هایم روان شد و هق هق ام بالا گرفت. نمی دانستم باید چه کنم و چه کاری درست و چه کاری غلط. می ترسیدم حدسیاتم درست باشد و آراز هم یکی شبیه بابا باشد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄