6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
دلداده ے تـــــــوأم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
دریا برای مرغابی
تفریحی بیش نیست
امــــــــــا...
برای ماهی زندگیست...
برای کسی کہ
دوستــــــــــت دارد
زندگی باش نہ تفریح...!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• 🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت چهارم📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part5_manzendeam.mp3
7.29M
♡••
🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻
خاطرات دوران اسارت معصومه آباد
قسمت پنجم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بعضی وقت ها خدا
درهای رحمتش را کمی باز می گذارد
تا از لای در رحمتش را ببینی
ولی نمی توانی به آن دست بزنی
چون روی در قفلی به نام حکمت است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_16 #عشق_اجباری تماس رو که قطع کردم خانم محمدی با یه تق زدن به در وارد اتاق شد. اصلا حوصله ی
#قسمت_18
#عشق_اجباری
نگاهم به طرف پنجره ی بزرگ واحد خونه شون کشیده شد ، چقدر دلم میخواست همین الان کنارش بودم ، صورت معصوم و ظریفش یه لحظه هم از جلوی چشمهام کنار نمیرن ، من سخت غرق خواستنشم ، حس میکنم بدون اون زندگیم فلج شده و خودمم کم کم دارم فلج میشم ...
بهروز راست میگه این دختر داره منو به سیاهی نزدیک میکنه، سیاهی که از عشق زیاد گرد و غبار گرفته و کدر شده .
با اینکه دیوونه وار دوسش دارم اما میخوام انقدر تو تنگنا و فشار قرار بگیره تا خودش ازم درخواست کمک کنه ، خودش باید بهم نزدیک بشه ، باید هر طور شده مال من بشه حتی اگه این خواستن از جنس نفرت و بیزاری باشه.
انقدر اونجا موندم و به پنجره ی خونشون زل زدم که انگار بهارم مقابل چشمهام بود ، آخرین پُک سیگار رو کشیدم و ته سیکار رو از شیشه ی ماشین به بیرون پرت کردم و دوباره راهی خونه شدم .
یک ماه دیگه هم از بازداشت بودن مجتبی گذشت و هیچ خبری از بهار نشد ، تو این یک ماه نه من سعی داشتم طرفش برم و نه اون همت میکرد تا برای کمک خواستن پیش قدم بشه .
با اینکه دورا دور و با فاصله رعایت شده این حفاظ رو کنترل میکردم و از همه ی کارهاش خبر داشتم اما بهش فرصت دادم تا ببینم قراره تا کجاها پیش بره .
با این محدودیتهایی که من براش ساخته بودم میتونست ویلای شمال و خونه شون رو بفروشه و با گرفتن وام ناچیزی پول بدهیه برادرش رو صاف کنه ...؟
نه نمیتونست چون انقدر جنس من پلید بود که به هیچ طریقی نمیتونست وارد یه معامله بشه و کارهاش رو درست پیش ببره ، لبخندم روی لبم اوج گرفت و من به امروزِ این دختر کوچولو فکر کردم که باز هم تیرش به سنگ خورده و نتونسته هدفش رو درست نشونه گیری کنه و به اون وامی که وعده ش رو گرفته بود درخواست رد بهش دادن.
خب کار من بود ...درسته شهامت و زرنگی هاش قابل تحسین بود ، درسته دوست ندارم اشک چشمهاش رو ببینم، درسته انقدر میخوامش که همین الان لب تر کنه مجتبی رو از زندان آزاد میکنم ، اما من قبل از همه ی اینها خودِ خودِ خودش رو میخوام ... فقط خودش رو ، و با اراده ی خودش تمام دنیارو براش فرش میکنم.
تو اتاق کارم نشسته بودم و غرق این فکرها و لبخندهای مضحکی بودم که از نقشه های پلیدم جون میگرفت، که در اتاق با شتاب باز شد .
چهره ی عصبی و پر خشم این وروجک بعد از یک ماه اون هم از نزدیک و توی همین اتاقِ خاطره ساز دوباره جلوی روم ظاهر شد.
چقدر از دیدنش خوشحال بودم
با حسی از تعجب ابروهام رو بالا دادم و به صندلی تکیه دادم :
- اوووه ... خوش اومدی عزیزم ! یه ضرب المثل هست که میگه دیرو زود داره اما سوخت و سوز نداره ، مثالش واسه الانت جایزه ، ممکنه دیر بیای اما بالاخره میای و چقدر من منتظر این اومدنت بودم.
با خشونت و نا ملایمتی که بغض صداش رو نشون میداد و دل من رو تنگ تر میکرد، داد زد :
- تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی ؟ تا کی میخوای منو تو فشار بندازی ؟ " اشکش چکید و دلم لرزید که به اجبار جلوی نشون دادن هر واکنشی رو از خودم گرفتم و از روی صندلی بلند شدم "
مکث کرد و چند بار نفس عمیق کشید و من حس کردم دوست نداره جلوی من اشک و بغضش رو به نمایش بذاره اما با لب زدن دوباره ش بغض صداش و چونه ی لرزونش گواهیه حال خرابش رو بهم داد :
- من که میدونم اینا همش کار خودته ، میخوای یه کار کنی که منو تو فشار بذاری ، تمام نقشه هاتم مثل خودت شوم و کثیفن ، هر جا میرم هر کاری میکنم امروز بهم اوکی میدن فرداش که مدارک میبرم میگن نه تائید نشد ، نمیشه، دست من نیست، از بالا اخطار دادن که واما فعلا بسته ست ، یا هر کوفت و درد و زهرمار دیگه که همش کار خودته ...
دلم زار میزد برای این حال و روزش ، با اینکه دیدنش تو این اوضاع برام سخت بود اما چاره ای نداشتم ،منه نامرد دوسش داشتم ، حتی اگه قراره با نامردی مال خودم بشه.
بطرفش رفتم و چهره ی رو بی گناه نشون دادم :
- من که از حرفات چیزی سر در نمیارم ، بشین ببینم چی میگی ، نیومده صداتو انداختی رو سرت همه شرکتو بهم شاکی کردی... بشین اینجا.
اجبار به نشستنش کردم و در نیمه باز رو بستم .
از روی میز یه لیوان آب پر کردم و مقابلش گرفتم، آرنج های دستش روی زانوهاش بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود :
- یکم آب بخور بعد درست حرف بزن ببینم چی میگی !
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشمهام دوخت ، اگه بگم از نگاه سرد و یخ زده ش جونم گرفته شد بی شک دروغ نگفتم ، عمق نگاهش پر از نفرت و حسهای منفور بود، ولی من ، منِ دیوونه با همین رفتار کوچیکم میتونستم ژرفای عشقم رو بهش نشون بدم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
تا تـُــــــــــو را دیدم و آنی...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دل با من و جان بی تو
نسپاری و بِسپارم
کام از تو و تاب از مَن
نَستانم و بستانی...
#رهیمعیری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5832495223518791811.mp3
2.72M
♡••
#محسنیگانه
خیال تو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄