7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
ما موجودات بهشتۍ هستیمـ
ڪہ از خاڪ سربرآورده ایمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
یادت نࢪود
ڪمۍ زندگۍ ڪنۍ
میان این ھمہ هیـاهـو…
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• 🔻کتابصوتی#فقطغلامِحسینباش خاطرات جانباز حسین رفیعی تألیف: حمیدرسام با صدای:مهدینمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part05_فقط غلام حسین باش.mp3
9.67M
♡••
🔻کتابصوتی#فقطغلامِحسینباش
خاطرات جانباز حسین رفیعی
تألیف: حمیدرسام
با صدای:مهدینمینیمقدم
قسمت پنجم📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
از شیخ بهایی پرسیدند:
خدا را در کجا یافتی ؟؟؟
گفت در قلب کسانی که
بی دلیل مهــــــــربانند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_45 #عشق_اجباری - آره آره با یوسفی قرار داشتیم ... حواست به این محمدی هم باشه چشم منو دور ببین
#قسمت_46
#عشق_اجباری
بند بند تنم از این خنده های شیطانیش داشت میلرزید ، هر چقدر عقب تر میرفتم اون جلو میومد و با لبخند کریهش که مثل یه کرکس منتظر بود تا هرچه زودتر منو تو چنگش بگیره ، ترسم رو بیشتر کرد ... فضای تاریک اتاق هم دست به دست این مرد نفرت انگیز داده بود تا من نتونم از این مخمصه به راحتی فرار کنم.
قدمهاش که نزدیکتر شد ،با ترس جیغ زدم که با صدای جیغم بطرفم پا تند کرد و دستش رو تو گلوم فشرد.
قدرت دستش انقدر زیاد بود که احساس خفگی میکردم ،تشنه م بود و از خشکیه دهن و گلوم تنمم داشت تو این آتیش حقارت میسوخت .
هیچ دادرسی نداشتم، با وحشت به التماس کردن افتادم و نالیدم :
"تورو خدا ولم کن "
هیس کریخ خندید و با اون هیکل گنده و زشتش بهم نزدیک شد.
" آقا تورو خدا دست از سرم بردار من ... من نمیتونم "
" بهار ... بهارم "
سیلیه محکمی تو گوشم زد و دندونهای کثیفش رو به نمایش گذاشت :
- مگه نگفتم تو مال منی ... واسه چی هرروز منو الکی دور میدی ؟
از ترس زیر گریه زدم و اشکهام مثل ابر بهار پایین ریخت ،موهام رو با خشونت کشید ، طوری محکم موهای بلندم رو تو چنگش گرفته بود که حس میکردم الان پوست سرم با کشیدن موهام کنده میشه .
"صدات در نیاد دختر کوچولو!...
نای اعتراض و جیغ زدن نداشتم ،من از این حیوون کثیف به قدری وحشت داشتم که حتی نمیتونستم برای خلاصی از دستش یه فکر عاقلانه داشته باشم.
دستش که به سمتم دراز شد با صدای بلندی جیغ زدم:
- ولم کن ... ولم کن حیوون کثیف ... چی از جونم میخوای؟
" بهار ... عزیزم پاشو ... پاشو بهارم...
صدای کیان از فاصله ی دوری به گوشم رسید ، تو اون شرایط بهترین صدا و ناجی بود ،بین اون جهنم و سوختن تو آتیش ذلت باری که هیچ جوره راه فراری نداشتم منتظر نجاتم توسط این ناجی بودم ، که از ته دل جیغ زدم و با تمام قدرت صداش کردم :
- کیان ... کیان توروخدا بیاکمکم کن.
با احساس خیس شدن صورتم هین بلندی کشیدم و چشمهام رو باز کردم.
اتاق روشن بود ،یه روشنایی کامل و آرام بخش بدون اینکه شباهتی با اون دقایق پیش داشته باشه ،هنوز بدنم داشت میلرزید و چشمهای تارم صورت کیان رو بخوبی نمیدید، گیج و منگ بودم و حس درک چیزی رو نداشتم، اینکه الان کجام و اون اتفاقاتی که برام پیش اومده با اون آدم اون ... آدم کثیفی که خاطرات منو به کثافت کشوند اون کجاست ؟
دست دراز کرد بطرفم تا لیوان آب رو به دستم بده:
- یکم آب بخور داشتی خواب بد میدیدی !
با شنیدن این حرف نفس آسوده ای کشیدم ،انگار از یه پرتگاه بلند و ترسناک کیان دستم رو گرفته و نجاتم داده ،من داشتم خواب میدیدم خداروشکر همش یه خواب بود، اما این کابوسها کِی قراره دست از سر منو زندگیم برداره ...؟ زندگیم !
اشکهام چکیدن و تار بودن چشمهام از بین رفت که تونستم چهره ی مهربونش رو بخوبی ببینم ،با نگرانیه عمیقی کنارم نشست و پرسید :
- خواب چی دیدی بهار این چه خوابی بوده که انقدر آشفتت کرده ؟
روم نمیشد بهش نگاه کنم یا به سوالش جواب بدم ،مگه جواب دادن به این سوال آسون بود ،سرم رو به زیر انداختم ،هق هق ریزم خودم رو هم آزار میداد و هنوز وحشت اون خواب لعنتی تو تنم بود.
دستش رو بازوم نشست:
- میخوای حرف بزنیم ؟
نگاهش کردم ،چشمهای مهربونش تنگ و تاریک بود و با بهت و سوالی به چهره ی درب و داغونم نگاه میکرد.
با صدای خفه شده ای به سختی لب باز کردم :
- چی باید بگم ... اون فقط یه خواب بد بود.
سرش رو آروم تکون داد و نفس عصبی و کلافه ش رو به بیرون فوت کرد، گرمای نفسش که به صورتم خورد یه حس آرامش میون اون همه دغدغه و فکر مسموم به سراغم اومد.
اگه طلب آغوشش رو میکردم خواسته ی زیادی بود ؟ من همین امشب .. تو همین لحظه به حس دستهاش و فشرده شدنم توی این آغوشِ محکم نیاز داشتم ،نیاز به همین مردی که با نفرت شدیدی از خودش و همنوع هاش پا تو خونه ش گذاشتم اما با لمس آغوشش فهمیدم کیان شبیه هیچکس نیست ،شبیه خودشه کسی که از ته دل احساس و امنیتش رو تو اون آغوش گرم و پر محبتش به من تقدیم کرده ... و حالا اون برام یه حامی و آغوشش یه جایگاه امن و مطمئن محسوب میشه.
انگار خواسته م رو از چشمهام خوند
از رو تخت بلند شد لیوان رو از دستم گرفت و روی پاتختی گذاشت، همینطور خیره بهش نگاه میکردم که اتاق تو خاموشی و تاریکی فرو رفت و ثانیه ای بعد گرمای تنش رو کنار خودم حس کردم.
چشمهام که به تاریکیه اتاق عادت کرد با ترسی که از اون فضای رقت بار ،بهم دست داده بود ، بهش نگاه کردم ، دستهاش رو برای جا دادن من از هم باز کرد.
- بیا عزیزم ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_46 #عشق_اجباری بند بند تنم از این خنده های شیطانیش داشت میلرزید ، هر چقدر عقب تر میرفتم اون ج
#قسمت_47
#عشق_اجباری
- دختره ی لوس ، از صبح تا شب به کیان بدبخت یه نیم نگاه نمیندازی ، کم محلی میکنی موقع بدبختیات که میشه کیان یادت میفته.
اشکم از گوشه ی چشمم چکید کاش میتونستم بهت بگم تو اوج اون زجر بزرگ من چقدر بهت محتاج بودم که از اعماق جونم اسمت رو صدا کردم، مجتبی با کار احمقانه ش هم زندگیه منو نابود کرد و هم زندگیه خودش رو ...
-میشه ... میشه این هفته منو ببری پیش مجتبی ؟
تخس و لجوج جواب داد :
- نوچ ... قرار شد تا پایان این یکماه هیچ ملاقاتی با مجتبی نداشته باشی ... چقدر در کنارش آرامش داشتم خدایا این آرامش تا کی دوام داشت ... یکماه ... فقط یکماه این و بعد از اون تمام این ثانیه ها و لحظه های شبیه رویا یا خاطره ای به یاد موندنی تو ذهنم ثبت میشد.
با دیدن سکوتم فکر کرد خوابیدم چون پرسید :_بیداری؟
بخاطر بغضم کوتاه جواب دادم :
- اوهوم.
با حس خاص و آرومی گفت :
- ای آرامش من کاش میشد واسه همیشه پیشم باشی ،نه این روزهای قشنگ تموم بشن و نه بهم یادآوری کنی که بخاطر چی و بخاطر کی الان کنارمی... نمیبرمت پیش مجتبی ببرم که با اون اراجیفش در گوشِت وز وز کنه همین یه ذره آرامشو هم ازم بگیره ؟
سرش رو کمی فاصله داد ، با چشمهای بسته م نگاه ریز بین و دقیقش رو حس میکردم و اون فکر کرد خوابم چون خیلی آهسته لب زد :
- بخواب نفسِ کیان ... بخواب خوشگلم ولی باید تو یه وقت مناسب در مورد خواب امشبت حتماً برام توضیح بدی ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
همہ دار و ندارِ منۍ
همیشہ بهــــــارِ منۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چه فتنه بود که حُسن تو درجهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت...
#سعدی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAxkDAAEZFRVf3R7A_1UUkelJO_JifyHWuVUDVgACawkAAhzg6VI8X0KcOTEzHx4E.mp3
8.81M
♡••
#رضابهرام🎤
گلِ مریــم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄