♡••
همیشہ یڪ نفر
پشتِشلوغۍهاےخیالتهست
ڪہ مدامـ دوستت دارد
ڪہ مدامـ دلتنگ توست
و تُــو مدامـ بۍخبرے...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت255 - پشت کمرم رو ماساژ میداد و خودش دربرم گرفته بود ، با اون قدو قواره کوتاه و کو
#عشقاجباری
#قسمت256
چشمهاش رو یکه خورده و نگران باز کرد و منو تو آغوشش کشید ،به ثانیه نکشید سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی میرفت، محکم با پنجه های دستم جلوی تیشرت خاکستریش رو چنگ زدم و مثل یه بچه خودم رو بهش وصل کردم تا فرو نریزم ، اما هوشیاریم کم کم داشت از بین میرفت و فقط فهمیدم که از رو زمین کَنده شدم و کیان آروم گفت :
- بهار،عزیزم...
لای پلکهام رو باز کردم ، رو تخت خودم بودم ،تو اتاق خودم بودم و تو جایگاه همیشگیم ، کنار کیان و کیان هم آروم پیشم خوابیده بود.
به چشمهای بستهش نگاه کردم، تموم حرفهاش برام یاد آور شد لحظه ای که گفت "من حاملهم" و چطوری از شوکش تو هم مچاله شدم، من حامله بودم ، یه حاملگی زود هنگام برای منی که هنوز مزه زندگیه واقعی و خوشبختی رو نچشیده بودم و حالا همراه خودم موجود اضافه دیگه ای رو داشتم، موجودی که هیج زمانی به ذهنم خطور نمیکرد که به این زودی سروکلهش تو زندگیم پیدا بشه.
_موهام رو کنار زد
چشمهام رو بستم تا دوباره اشکم سرازیر نشه ،کسی یه تقه به در زد و بلافاصله صدای مجتبی بلند شد :
- کیان ،کیان بیداری؟
کیان چشمهاش روباز کرد و از روی تخت کمی فاصله گرفت ، وقتی منو بیدار دید با صدای خوابالودی گفت:
- بیدارم مجتبی تو برو شرکت من خودم بعد میام.
- خیله خب من دارم میرم ، راستی بهار بهتره ؟ بیدارش کن یه چیزی بخوره ،از دیروز تا الان چیزی نخورده معدهش خالیه.
- اوهوم حواسم هست تو برو من شاید امروز نیام ،میمونم پیش بهار.
دیگه صدایی از مجتبی نیومد، با بسته شدن در هال فهمیدم رفته، به سمت کیان برگشتم ،با لبخند به صورتم زل زد و بعد از کمی مکث گفت :
- خوبی ؟
فقط سرم رو آهسته به طرفین تکون دادم.
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت :
-بریم صبحونه بخوریم.
_چقدر دهنت بو میده؟
- دیشب منو بردی دکتر ؟
- نه زنگ زدم امیر اومد.
- گفت حاملهم ؟
کیان طاق باز شد و دستی به صورتش کشید ، من بدون شک عاشقشم ،انقدر که حاضرم براش بمیرم ،اما این حاملگی درست نیست، من نمیخوام تو این سن کم خودم رو اسیر بچه داری کنم.
-من سنم برای حاملگی مناسب نیست کیان.
سرش به ضرب به سمتم پیجیده شد ،حس کردم از درون فروپاشی شده که با اون صدای بلند آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش هاج و واج و با بهت عمیقی به لبهام خیره موندن.
بی اختیار اشک از چشمهام فروریخت و کیان یکه خورده زیر لب نالید :
- بهار نه.
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
-چی نه ؟ اینکه من با چهارده سال سن مادر بشم و حریم بین خودمو بچهم رو گم کنم ؟ اینکه هر کس فردا مارو با هم دید بگن خواهر برادرین یا اگه دختر بود بگن خواهرین ؟ کیان من هنوز نمیدونم زندگی یعنی چی ، زن و شوهر بودن یعنی چی ، یعنی چه مسئولیتای سنگینی دارم و باید با هم چطوری زندگی کنیم ، من چه جوری میتونم یه مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنم ؟ چطوری میتونم ترو خشکش کنم ؟ بچه ای که خیلی کوچیکه، همش نیاز به مراقبت داره ، دست و پاهامو میینده ، جلو زندگی کردنمو ، جلوی درس خوندن و پیشرفتمو میگیره ، من ... من از پسش بر نمیام کیان، نمیتونم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در انتظارِ تُوچشممـ
سپیدگشت و غمۍنیست !
اگر قبـول تو اُفتَد
فـداے چشــمِـ سیاهت...
#شهریار
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مثل بارانِ بهارے ڪہ نمۍگوید ڪۍ
بۍخبر در بزن و سر زده از راه برس...
#آرشمهدیپور
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دردے ازحسرتِ دیدارِ تُـو دارمـ ڪہ طبیب
عاجز آمد ڪہ مَـرا چاره درمان تُــو نیست...
#سعدے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جُمعہےبۍتُـوکہ
دلتنـگشدنهمـدارد...
#علۍجعفرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلمـ در سر تمناے وصالت
سرمـ در دل تماشاے تُو دارد...
#فیضڪاشانۍ
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Regheb - Bazgard (128).mp3
4.16M
♡••
#راغب
بازگرد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_927702741.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄