بارانِ عشق
بهروز با دست آزادش روی شونهی مجتبی زد و گفت : -مُجی من خودم خار روزگارو پر پر کردم خب ؟ کلِ دنیارو
#عشقاجباری
#قسمت328
برگشتم روی میز پیش انسیه خانوم و آلا نشستم ،دیگه تا پایان جشن نه حرف زدم، نه خوشی کردم و نه چیزی ،فقط اشک ریختم و اشک ریختم و اشک...
کیان هم برگشت و تو این مدت مثل یه پروانه دورم چرخ میخورد و میگفت :
- تو رو خدا تمومش کن، بابا من غلط کردم اگه چیزی بهت گفتم، ببخش، پاشو بریم یه آب بزنم به صورتت.
انقدر اشک ریختم و خودم رو سرزنش کردم برای این زندگی که حتی خودمم تصمیم نداشتم لجبازیهام رو تموم کنم که راهی برای مساعدت بینمون باز بشه که حالم بد شد و کیان مجبور شد آخرای مراسم از بهروز و دلارام عذرخواهی کنه و به خونه برگردیم ... بیچاره بچهم از ترس گریه ها و هق هق کردن من لام تا کام حرف نمیزد ... همون یه ذره شیطنت رو داشت که همونم با سوز گریه های من از سرش پرید.
تا رسیدیم خونه آلا رو از تو بغل انسی خانم گرفت و به سمت اتاقش برد ... انسی هم با یه شب بخیر کوتاه به طرف اتاق آلا رفت ...از وقتی برای پرستار بچه استخدامش کرده بودیم تو اتاق آلا میخوابید برعکس منی که باید بیشتر برای آلا وقت میذاشتم و کنار بچهم باشم همش انسی خانم کنارش بود ... شرایط زندگیه کنونیم تموم احساساتم رو ازم دزدیده بودن...
بیحس و حال به سمت اتاق همیشگیم رفتم ،کیان تا از اتاق آلا بیرون اومد وقتی منو دید که داشتم به سمت اتاقم میرفتم سریع دستم رو گرفت و گفت :
- کجا ؟
ایستادم و نگاهش کردم ، رنگ چهرهش بهتر و بازتر شده بود:
- می...میخوام برم اتاقم.
کلافه و عصبی غرید :
- نمیذارمت دیگه بری تو اون اتاق بخوابی ،برگرد بیا اینجا.
نگاهش کردم دیدم اخم و جدیت تو قالب صورتش نشسته ،تموم وجودم براش پر میزد که دست از این نافرمانی بردارم و به آغوشش پناه ببرم اما برعکس از اون، پاهام راهم رو به طرف اتاقم کج کردن که کیان ناباور به این گستاخیم خیره موند.
با بیمیلی لب زدم :
- نمیام ،نمیخوام بیام.
بهش گفتم نمیام اما قلبم ترکید و زمانی که به سمت اتاقم پیچیدم سنگینیه نگاهش و بغض کمین کرده توی گلوش و اون ناباوریش از اینکه حتی الان هم نخواستم همراهش باشم و گذشته هارو فراموش کنم تا به هر دومون فرصت یه زندگیه بهتر و خوشبختی بدم ،آتیش سوزانی توی تنم بپا کرد ... سنگین و لَش شده وارد اتاقم شدم ... همین که برگشتم تا در اتاق رو ببندم ،نگاهم تو چشمهای غمگرفته و خستهش گره خورد ... قلبم زجه زد ... نجوای زیرلبیش رو شنیدم ...
" برگرد به من بهار "
با بغض بزرگی از حس دیوونگی و خواستنِ ماوای آرامشم آروم آروم در اتاق رو بستم و صورت غمگین کیانم از جلوی روم محو شد.
با آه و حسرت پشت در سُر خوردم و با صدای خفه ای زدم زیر گریه ... صدای پاهاش که به طرف اتاقم اومد رو شنیدم اما انگار پشیمون شد و دوباره راه رفته رو برگشت...
رفتم رو تخت و لباس لعنتیم رو از تنم در آوردم و با حرص به گوشه ای از اتاق انداختمش ... روی تخت افتادم ... بازهم اشک ...اشک ... اشک ... انقدر گریه کردم که نفسم داشت بند میومد.
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای مکالمه کیان از بیرون اتاقم به گوشم رسید ... ظاهراً داشت با پشت گوشی با کسی حرف میزد و به اتاقم نزدیک میشد ... گوشمهام رو تیز کردم و همین چند جمله مکالمهش رو شنیدم.
- یعنی انقدر واجبه که نصف شبی زنگ زدی ؟ ...
- خب میتونستی فردا بهش بگی ...
- خیله خب وایسا ببینم بیداره یا نه ؟ ...
یه تقه به در اتاقم زد و آروم گفت :
- بهار ... بهار بیداری ؟
با صدای خفهای گفتم:
- آره بیدارم.
- بیا مجتبی کارت داره ... میگه خیلی واجبه.
مجتبی چه کاری واجبی میتونه با من داشته باشه ؟ حتماً بخاطر روز خواستگاری و نتیجه حرفهای کیان زنگ زده تا ازم بپرسه نظرم راجع به این وصلت چیه ؟ چه عجب بعد از یکسال بالاخره برای داداشم به حساب اومدم و برای زندگیش نظر و صلاحیتم مهم شده ! تا دیروز از دیدگاهش من یه دختربچه لوس و ننر و هیچ ندون بودم اما حالا تو یه دختر عاقل و بالغ و باتجربهم که میتونم نسبت به زندگیه دیگرون ایده طرح کنم ؟
بلند شدم و از روی تخت ربدوشامبرم رو چنگ زدم و پوشیدمش، اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم و به سمت در رفتم.
تا در رو باز کردم کیان گرفته حال نگاهش اول توچشمهام گره خورد ... یه گره عمیق تا رشته رشته نگاهم رو از هم حلاجی کنه.
گوشی رو به سمتم گرفت ... گوشی رو ازش گرفتم ولی نگاهم رو نه.
بیحس و روح باخته آروم سری تکون داد و به سمت اتاقش برگشت...
بارانِ عشق
- بله مجتبی ؟ - سلام عزیزم خواب که نبودی ؟ - نه بیدارم ... طوری شده ؟ - با کیان آشتی نکردی ؟ - مگه ق
#عشقاجباری
#قسمت329
اشکم انگار که از اعماق قلبم و این شادیِ پرهیجان واکنش نشون بده ،بیاختیار روی گونهم افتاد.
با صدای آرومی لب زدم:
- میخوام برگردم.
- الهی قربونت برم زندگیم.
هق زدم و آروم گفتم:
- خودمم خسته شدم کیان.
نفس عمیقی کشید و آخ کشداری از درون قلبش فواره زد، دستهاش رو از هم باز کرد و گفت :
- بیا بیا دورت بگردم، بیا نفس کیان ،به خونت خوش اومدی.
در اتاق رو بستم و به سمتش پیچیدم که بیقرار و پرشور دستهاش تمنای مدفون شدنم رو میون حصارشون داشتن و منتظر بود تا هر چه زودتر در آغوش پر مهر و گرمش فرو برم.
دیوونه وار به سمتش دویدم و به ثانیه طول نکشید که تو آغوشش حل شدم.
انگار اون لحظه دنیا تو مشتم بود، بوی تنش ،بوی خواستنی خودش ،و حتی بوی سیگارش بهم بوی زندگی میدادن، بهم نفس میدادن، انگار که خدا همین الان تموم درهای رحمت و بخشش رو به روی هردومون باز کرده تا امشب بهترین شب زندگیه منو کیانم باشه، شب وصال دوباره هردومون.
میون گریه خندیدم و محکم بهش چنگ زدم و گفتم :
- داشتم میمردم، دیگه نتونستم تحمل کنم کیان، تو شوهرمی نه بابام، میخوام روزای بدمونو فراموش کنم، نمیخوام بیشتر از این ازت دور باشم.
روی سرم رو بوسید ومحکم فشارم داد و گفت:
- این مدت داغون شدم ، اصلاً نتونستم با دوریت کنار بیام فداتبشم ... تموم این خونه،تموم این اتاق بوی عطر تورو میدادن ... به امید اینکه دوباره بهم برمیگردی فقط نفس کشیدم ... فقط به امید خودت.
سرم رو روی قلبش گذاشتم ... صدای کوبش قلبش زیباترین آهنگ دنیا رو برای گوشم نوازندگی میکرد. بهترین موسیقی که جلای روح و جسمم بود.
من کسی رو کنارم داشتم که یکسال آرزو داشتنش رو داشتم و با خیال و تصور این حس تو بند بند وجودم هر شب آه کشیدم و اشک ریختم تا خدا این درد فراق رو برای هردومون تموم کنه.
بیاراده و از روی ذوق و هیجان باز هم بغضم گرفت ،کیان روی سرم رو بوسید و با صدای مخموری پچ زد :
- قربونت برم دردونهی خودم. جونِ آدم که ازش جدا نمیشه اینو همیشه بهت گفتم. دیگه هیچوقت ازم جدا نشو چون نفسمو بند میاری.
با بغض و هق هق آرومی گفتم:
- من نمیخواستم جدا بشم، تو منو طرد کردی، گفتی نمیخوامت.
باشوق خاص صورتم رو بوسید و گفت :
- تموم شد خوشگلم ،تموم شد ،حالا هر چقدر دوست داری خودتو لوس کن.
از این حرفش خندیدم .
بقدری دلتنگ هم بودیم که این حصار برامون تنگتر شد طوری که انگار هر دو درون هم فرو رفته بودیم ....اونشب تا صبح هر دومون نخوابیدیم و فقط حرف زدیم درد و دل کردیم و کیان یه خبر تاره و شوک برانگیز بهم داد که توی تاریخ عمرم هیچوقت خیال شنیدن یه همچین خبری رو نداشتم.
کیان گفت مامانش قراره از آلمان بیاد و کنار خودمون زندگی کنه ... مامانش ... مامانی که من حتی نمیدونستم زندهست.
با تعجب گفتم :
-دروغ میگی کیان ؟ مگه زن عمو هنوز زندهست ؟
کیان به این حرفم غشغش خندید و صورت متعجب و شوکهم رو بوسید و گفت :
- اینجوری که تو گفتی بیچاره چیزش نشه شانس آورده ... آره خوشگلم مامانم زندهست ... به زودی هم میاد پیش خودمون ... دیگه نمیتونم اجازه بدم بیشتر ار این ازم دور باشه ... هر روز زنگ میزنه التماسم میکنه بذارم برگرده تا منو و تو و نوهشُ ببینه ... حس میکنم زندگیم تا الانم بخاطر اشکای مامانم اینجوری خراب شده ... چون این سالها خیلی بهش بیمحلی کردم بهار.
من هیچ وقت نمیدونستم که زنعمو زندهست ...باورم نمیشد که مامان کیان زنده باشه و تو این مدت مرتب باهاش در تماس بوده تا بتونه برگرده ... کیان گفت هر روز زنگ میزنه و التماسم میکنه تا اجازه بدم برگرده ... اون حتی این موضوع رو تا الان از هممون پنهون کرده بود ... حتی از من.
در جواب سوالات ابهام برانگیز من گفت :
- مامانم تقصیری نداشته بهار ... اون موقع که بابام رو ول کرد و منو تنها گذاشت و رفت همش یه دختر ۱۶ ساله بود بین تو و مامانم یه سال تفاوت سنی بوده اون هم مثل تو دخترلجبازی بوده، سر یه سری دعواهایی که بابام بخاطر ارث و میراث با عمو و مامان جون اینا داشته مامانم قهر میکنه میره ... بابامم واسه همیشه دور این عشق و عاشقیشو خط میکشه و بهش میگه حتی اگه یه روزی پشیمون بشی دیگه حق نداری برگردی پیش خودمو پسرم.
- یعنی عمو انقدر سنگدل بوده ؟ گناه داشته مامانت، بیچاره چقدر بهش انگ هرزگی زدن ... میبینی اونوقت که میگم مردا پستن بخاطر همینه ... خودشون هر کاری دوست دارن میکنن اما همینکه زنشون مطابق میلشون نباشه میگن فلانه یا بهمان.
کیان آه سوزداری کشید و گفت :
- چی بگم پشت سر مرده؟ اما کارش خیلی نامردی بود ،بخاطر اینکه منو ازش متنفر کنه بهش انگ هرزگی داد ... شاید میخواسته اینجوری عشقشو تلافی کنه که حتی بعد رفتنش حاضر نشد کسی رو به جاش بیاره و همیشه عاشقش بوده، شایدم ازش متنفر بوده نمیدونم والا ... اما میخوام اجازه بدم برگرده بهارتا همه با هم زندگی کنیم ...
بارانِ عشق
مشتاقانه قبول کردم زن عمو برگرده و چه چیزی با ارزشتر از این که یه مادر بعد از این همه سال به مراد د
#عشقاجباری
#قسمت330
- کارامو کردم بهار جان دارم برمیگردم ... قربونت برم من به امید خدا سهشنبه میرسم خواستم به کیان خبر بدم ... اگه میشه تو بهش بگو من سه شنبه ساعت ۵ عصر پروازم فرود میاد.
یه فکری به سرم زد و بدون اینکه در موردش فکر کنم سریع گفتم:
- نه نه زنعمو بهش نگین که دارین میاین .
سامره خانم با حالتی از ترس و تعجب گفت :
-چرا ؟ من ... من دارم لحظه شماری میکنم که برگردم بچمو ببینم چرا نباید ....
قبل از اینکه ترسش بیشتر رشد کنه سریع گفتم :
- بذارین سوپرایزش کنیم زن عمو ... من آدرس خونه رو کامل بهتون میدم شما بیاین تا اونروز کیان سوپرایز بشه.
ورای از تصورم بیشتر از چیزی که فکر میکردم استقبال کرد و با کمال میل پذیرفت وخندید و شاد شد برای این سوپرایز شیرینی که مستقیم تو خونه پسرش قدم میذاره و همزمان تموم اعضای خونوادهش رو میبینه، سوپرایزی قشنگ ترین از این که بعد از سالیان سال عشق خالص مادر و پسری به هم وصال بشن و برای خاموش کردن آتیش دلتنگیشون بغل بغل بوسه عشق به هم تقدیم کنن ؟
بالاخره اون سه شنبه ای که زن عمو قراربود بیاد داشت کم کم فرا رسید ... من در مورد اومدنش هیچی به کیان نگفتم ... اما کیان طی این چند روز بیش از هزار بار ازم پرسید :
-مطمئنی مامانم زنگ زد گفت کاراش خورده به هفته دیگه؟
و من برای هزارمین به دروغ جواب دادم :
- دروغم چیه ... میخوای خودت زنگ بزن بپرس .... گفت نگران نشو هفته دیگه میام میچلونمت پسر قندِ عسلم.
کیان با ذوق لبخند میزد و میگفت :
- حس میکنم از وقتی درکش کردم و ازش خواستم برگرده پیشمون خدا هم داره بهم لبخند میزنه ،مادرا خیلی آهشون سنگینه هر چند من میدونم مامانم هیچوقت برام آه نکشیده ولی خب خدا تقاص اشکاشو ازم گرفت که اینمدت همش بهش بیمحلی میکردم.
بوسیدمش و گفتم:
- تو مرد مهربونی هستی، خدا خیلی دوست داره کیان.
با کنایه و لبخند گفت :
- واسه همینم انقدر زجر کش شدم ؟
به شونهش زدم و گفتم :
- واسه اینکه منو مامانتو آلارو یهویی باهم بهت داده که بری حالشو ببری، برو خداروشکر کن به جا این ناشکریات...
روز سه شنبه بود ... روزی که قرار بود من به بهونه پاگشا کردن دلآرام و بهروز سوپرایز بزرگ کیانم رو بهش نشون بدم.
از صبح زود که بیدار شدم انقدر خوشحال بودم که از هیجان تموم کارهام رو سه سوته انجام میدادیم و نفهمیدم کی سراغ کار بعدی میرفتم.
هیچکس هنوز خبر نداشت که بین منو کیان دوباره آشتی صورت گرفته و با هم خوب شدیم ... بجز خاله انسی که همیشه کنارمون بود و یه جورایی از زندگیمون آگاه شده.
بجز بهروز و دلی خاله بهجت و باران رو هم دعوت کرده بودم همراه با یکی یه دونهی خونوادهم "داداشم" میخواستم امشب با بودن همه هم مامان کیان رو بهشون معرفی کنیم.
تو آشپزخونه بودم و داشتم برای امشب آشپزی میکردم، برای امشبِ خاص.
بیچاره انسی خانمم امروز کلی کمکم کرده بود و حالا داشت سبزیهارو پاک میکرد.
یه چشمم به ساعت بود و با لبخند عمیقی برنج رو هم میزدم تا جوش بخوره و آبکشش کنم، آلا از پایین پام رو گرفت و نق نق کرد.
شنگول و شاد لبخندی به روش زدم و گفتم :
- جونِ مامان ، چیه دختر نازم ؟ دارم آشپزی میکنم واسه عمو بهروزو خاله دلی جونت برو کنار عزیزم یه وقت نسوزی.
دوباره پام رو کشید که انسی خانم گفت:
- فکر کنم گشنشه مادر بذار ظرف سوپشو بیارم بهش غذا بدم بعد دوباره میام دورسبزیا.
صدای کیان اومد که وارد آشپزخونه شد و گفت:
- خودم بهش میدم انسی خانم قربون دستت تو کمک بهار باش ،معلوم نیست امروز چشه یه سره نیشش بازه شک دارم به سلامت عقلیش ،دم دستش باش یه بلایی سر خودش نیاره امروز.
با خنده گفتم:
- خودت دیوونه ای ،خب مهمون دارم خوشحالم دیگه.
به طرفم اومد تا آلا رو برداره ...بوی شامپوش مشامم رو پر کرد ... برگشتم نگاهش کردم ... حوله تن پوش بلندی تنش بود و کمربندش رو بسته بود ،لبخندی به روش زدم و گفتم:
- عافیت باشه.
چشمکی به روم زد :
- فدای تو بشم هپروتیه خوشگلم ... این وروجکُ ببرم تو دست و پات نباشه ... کمک خواستی به انسی خانم بگو دست پختش عالیه ها هر چند تو همیشه از غذاهاش ایراد میگرفتی.
با تعجب چشمهام رو درشت کردم و لب گزیدم و گفتم:
- من کِی ایراد گرفتم کیان چرا حرف الکی میزنی ؟
خندید و آلا رو از کنار پام برداشت و رو به انسی خانم با شیطنت گفت :
- هر چی درست میکردی یه عیب میذاشت روش ،همش میگفت این آت آشغالا چیه درست میکنه دست پختش زاغارته زاغارت، فقط دست پخت خودم ... خود شیفتگیشم نوبره، مثل نازو اداهاش، مثل این نیش باز و مشکوکش.
با حرص و چشم غره اشاره کردم و گفتم:
- کیان پاشو برو لباس بپوش تازه حموم کردی سرما میخوریا..
بارانِ عشق
کیان خندید و گفت : - تو نمیخواد نگرانم باشی عزیزم ،خودت میدونی منو بذارن تو فریزرم سردم نمیشه. چشمک
#عشقاجباری
#قسمت331
با هم مشغول درست کردن مواد کیک و دسر شدیم ، هر بار که بهش نگاه میکردم دلم غنج میرفت براش ،از اینکه دوباره خدا هردومون رو به هم برگردوند خوشحال بودم و تازه داشتم به طور واقعی و بدون دردسر کنار شوهرم زندگی میکردم.
امروز بهترین روز ماست ،روزی که با همه خونوادهمون کنار هم جمع میشدیم.
رو کردم به کیان که سخت مشغول کارش بود و گفتم :
- ولی خدایی نمک نشناس نباشدیگه، بهروز خیلی مردِ که بخاطرت خودشو سپر کرد و به جات تیر خورد، با اینکه اونموقعا خیلی ازت ناراحت بودم اما واسه این کار بهروز نمیدونستم چه جوری ازش تشکر کنم که جونتو بهت پس داد.
جلو اومد و خیره به صورتم گفت :
- تو واسه داداشش جبران کن،
زدم به بازوش و گفتم :
- خیلی دوست داره ... کوفتت بشه که یکیُ داری انقدر میخوادتت ... برو کنار حالا کار دارم.
نگاهم کرد و با چشم غره و غیظ گفت :
- برو خجالت بکش بچه ... اینی که جلوته چه خریه پس ... من دوسِت ندارم یعنی ؟ خودم یه تنه همه دنیارو حریفم.
با خنده تایید کردم و گفتم :
- تو که معرکه ای، اگه دوسم نداشتی که نِفلت میکردم.
انگشتش رو تو ظرف خامه زد و لیس زد و گفت :
- اوف ... چقدر خوشمزه بود.
چشمهاش رو بست و زبونش رو دور تا دور لبش کشید،
- من اینجوری دوسِت دارم مثل این خامه میخورمت
- پس آلا چی ؟اون که شده هوو مامانش !
با انگشت شستش گونهم رو لمس کرد و گفت :
- هزارتای آلا نمیتونن واسه من فنچول خودم بشن، آلا فردا زن مردم میشه میره ،کی واسه من میمونه ،خوشکلِ خودم.
به عقب هلش دادم و گفتم :
- وای اصلا حواسم نبود کیان آلا یه وقت نخوابه؟
بلند صدا زدم:
- خاله انسی لباسای آلارو عوض کن بیزحمت مشغولش کن یه وقت نخوابه. میخوام دخترمو خوشگل کنم واسه مهمونی امشب بدرخشه.
- مگه میخوان بیان خواستگاریِ آلا،
دستش رو گرفتم و خودم رو لوس کردم و گفتم :
- سوپرایز دارم براش امشب.
بیچاره کیان که اصلاً منظور این ذوق کردنهام رو نمیفهمید فقط بهم نگاه میکرد و در مقابل ذوق بچهگونهم لبخند میزد.
با شوخی و خنده غذاها رو با هم حاضر کردیم ، رفتم تو اتاق و لباسهام رو عوض کردم ، یه شومیز بنفش با یه شلوار آبی نفتی پوشیدم یه آرایش کم و ملایم که صورتم رو از خستگی دربیاره کردم و شالم رو برداشتم ... ... برگشتم به سمت کیان ،اون هم ظاهر و تیپش رو با یه تیشرت همرنگ شومیزم و یه شلوار مشکی کامل کرده بود .....
یه دفعه ناخوآگاه رفتم تو فکر اگه مامانش منو ببینه چه عکس العملی نشون میده ؟ مثلاً بگه کیان این که سنی نداره چطوری میخواد زندگیه تورو اداره کنه یا خانم خونت باشه ؟ ولی من کیان و میشناسم انقدر دوسم داره که اگه تمون دنیا بگن بهار نه پا روی تموم دنیا میزاره واز بین همه منو انتخاب میکنه. تو همین فکر بودم که.
زنگ آیفون به صدا دراومد
_ اگه بدونی پشت این در چه کسی منتظر دیدنته!
به آینه اشاره کردم و گفتم :
- پاشو یکم خودتو مرتب کن زود بیا بیرون.
با استرس و هیجان زیادی به سمت آیفون رفتم تا در رو برای مهمون ویژه و خاصم باز کنم ،مهمونی که امروز بزرگترین روز زندگیش خواهد بود، در کنار پسرش و نوهش و منی که عروسش بودم.
تو مانیتور دیدمش ،صدای تالاپ تولوپ قلبم تموم جونم رو پر کرد، چند بار نفس عمیق کشیدم و دکمه اف اف رو زدم:
- خوش اومدین بفرمایید.
در هال رو باز کردم و بلند صدا زدم :
- خاله انسی آلارو بیار لطفاً.
انسی خانم از همه چیز خبر داشت ،بهش گفته بودم مادر شوهرم برای اولین باره که میخواد مارو ببینه ،قرار شد موقع ورودش به خونه من آلارو تووبغلم بگیرم و انسی تموم این صحنههای ناب رو با دوربین برامون ضبط کنه تا یادبودی برای خاطرات شیرین و ماندگارمون باشن.
بارانِ عشق
آلارو به بغلم داد و خودش دورتر ایستاد ،کنار درهال ایستادم اما بهتر دیدم که اول ازهمه سامره خانم با ک
#عشقاجباری
#قسمت332
آلا که تو تنگنای این بوسه ها اسیر شده بود خودش رو به سمت کیان کش داد و گفت :
- باب ... باب.
کیان بوسیدش و گفت :
- جانِ بابایی ...این مامان جونه ... داره نازت میکنه دختر خوشگلم.
کیان سریع دست دور کمرم گذاشت و منو به سمت بغلش کشید و خیلی خفیف زیر لب پچ زد :
- حسود کوچولوم.
اگه اینکار رو نمیکرد میترکیدم ... دست خودم نبود که حتی به عشق ورزیش به آلا حسودی میکردم ... بعد از آشتی کردنمون این رو صادقانه بهش گفتم و کیان بلند بلند به این حرفم خندید.
سامره خانم رو کرد به منو کیان و با خنده گفت :
- بچم خیلی مظلوم و آرومه ... عین مامانشه کیان.
کیان با تعجب گفت :
- اینا مظلومن ؟ نگاه به قیافشون نکن مامان ... اینا هر روز با شیطنتاشون پدر منو از تو گور در میارن یه مرده جدید میذارن توش.
سامره خانم غش غش خندید، با آرنجم آروم به شکمش زدم که گفت:
- بفرما این اولش.
تموم این صحنهها ضبط شدن و این دیدار پرشور یکی از بهترین صحنههای فیلم زندگیمون بود.
شب هم دور هم جمع شدیم .... شب پر شکوهی که تیم خونوادگیمون کاملتر شد ... بهروز و دلی طبق معمول پر سرو صداترین مهمونهای جمعممون بودن ... بهروز از همون بدو ورودش باهام سرسنگین برخورد کرد و گفت :
-نمیخواستم بیاما اگه دلی اصرار نمیکرد عمراً نمیومدم.
نمیدونست که منو کیان با همآشتی کردیم تا بهش گفتم انگار دوتا بال بهش دادن و میگن "دِ حالا بپر".
- زنداداش نیم وجبیه خودمی دیگه، میدونستم بیشتر از این طاقت نمیاری.
همه خندیدن و از ته دل خوشحال شدن که بین منو کیان دوباره دنیا دنیا عشق برقرار شده بود.
وقتی مامان کیان رو دیدن و موضوع رو بهشون گفتیم همه از تعجب دهنشون باز مونده بود و میگفتن :
- نه ... امکان نداره یعنی این همه سال مامانت بوده و ازمون مخفی کردی ؟
اما واقعیت این نبود که کیان تموم این سالها از وجود مادرش با خبر بوده باشه ! به گفته سامره خانم از خیلی سالهای قبل کیان رو فقط زیر نظر داشته و جرات نمیکرد حرفش رو به زبون بیاره ولی این سه سال آخر طاقتش طاق شده و خودش رو برای هر چیزی آماده کرده که با تماس گرفتنش با کیان و گفتن این موضوعات بالاخره موفق شد امروز تو جمع خونوادهش باشه.
به جز خاله بهجت و انسی و زن عمو همه تو آشپزخونه بودیم ... بهروز و مجتبی که بدجوری از کیان شاکی بودن ،کیان رو کنار کشیدن و با طعنه گفتن:
- خیلی مارموزی بیشرف ... این همه مدت تو این زن بدبختُ تو دیگ آب نمک خوابونده بوندی ... خجالتم نمیکشی تو صورتش نگاه میکنی ؟ بیشرم اون زن مادرت بوده هر کاریم کرده بود باید حمایتش میکردی چطوری گذاشتی تو کشور غریب بیکس و تنها بمونه ؟
کیان هم در جوابشون گفت:
- خودم خیلی نیست که فهمیدم همش دوسه ساله که فهمیدم.
بهروز :
- خاک تو سرت دلم میخواد بخوابونمت رو زمین با ماشین بیام روت ... بعد میگه خدا واسه من این همه زجرمیکشم ؟ بگرد ریشه زجرتو رو پیدا کن اول ... مادر بدبختتو زجر کشش کردی بعد خودت دنبال خوشیاتی ؟
بهروز هم بدتر از مجتبی بهش زخم زد:
- تا خودت پدر نشدی نفهمیدی احساس پدرو مادری یعنی چی ؟ اصلاً بابات وصیت کنه این مادرت فلانه یا هر چی یا نذار بیاد پیشت، تو که عقل داری ،شعور داری ،آدمی میفهمی مادر یعنی چی ؟ میفهمی سن پایین یعنی چی مخصوصاً وقتی خودتم با یه زن سن پایین ازدواج کردی ... برو بمیر بدبختِ بی فکر فقط ادعا داری ... دریغ از یه ذره شعور و فهم.
با اینکه یه گوشه از طعنههاشون رو قبول داشتم اما دلم نمیخواست کسی اینجوری با کیان حرف بزنه ،نه من و نه مجتبی و نه هیچکس دیگهای تو شرایط کیان زندگی نکردیم که بفهمیم عمو گوشش رو با چه حرفهایی پرکرده یا وقتی فهمیده مادرش تو یک سالگی اونو به دست باباش سپرده و رفته چه ذهنیت مسمومی نسبت به مادرش داشته، پس قضاوت در مورد این موضوع کار درستی نبود.
رو به هر دوشون توپیدم :
- چتونه بابا ، چقدر غر میزنین ؟ مگه کیان از قصد اینکارو کرده ؟ آدما همه یه جایی یه چیزی رو کینه میکنن دست خودشونم نیست که بفهمن درسته یا غلط، باید زمان بگذره تا بفهمن کینه داشتنشون ارزشی نداره.
کیان با تحسین و لبخند نگاهم کرد، اما بهروز با طعنه و بیشرمانه گفت :
- ببین کی داره دم از ببخشش میزنه، خودت یه سال پدر اینو در آوردی با اون نازو ادای تخم مرغیت، هر چی من حرف زدم، کیان اصرارت کرد انگار نه انگار.
با دهن کجی ادام رو در آورد:
- برنمیگردم ... برنمیگردم.
بارانِ عشق
مجتبی و دلی و باران غش غش خندیدن، کیان آروم غرید : - رو آب بخندیدن همتون ... تورو خدا اینو نگاه، مثل
#عشقاجباری
#قسمت333
بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون نگاه میکرد.
کیان بردم رو مبل نشوندم و گفت :
- وایسا برم یه لیوان آب برات بیارم بخوری، از صبح سرپایی خسته شدی.
خاله بهجت رو به کیان گفت :
-اگه فشارش افتاده یه چیز شیرین بیار براش کیان جان، ممکنه از فشارش بوده که از دستش افتاده.
- نه فشار نداشتم یه ذره هول کردم فقط.
خاله بهجت با محبت گفت :
- ضرر که نداره قربونت برم یه چند قلوپ شربت میخوری واسه استرستم خوبه.
کیان قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه جواب داد :
- الان میخواد شام بخوره خاله اشتها زده میشه بعد ... همون آب براش میارم.
کیان رفت از اینور زنعمو سریع بهم نزدیک شد ... آلا هنوز توی بغلش بود و نسبت به چند ساعت پیش با مامان جونش اُخت و صمیمیت بیشتری گرفته بود ... هر چند دخترم مثل منو باباش دختر مهربون و خونگرمی بود که با تموم اونهایی که ما عاشقونه دوسشون داریم رابطه گرم و صمیمی برقرار میکرد.
سامره خانم روی مبل کنارم نشست و آروم گفت :
- دیدی چه جوری نگرانت شد ؟ باید میدیدی تا صداتو شنید چطوری دوید طرف آشپزخونه، رنگ و روی بچم پرید واست.
با لبخند و کمی خجالت گفتم :
- میدونم زنعمو کیان کلاً اخلاقش اینجوریه ،خیلی مهربونه.
- قربون قدوبالاش برم الهی، این قوم کلاً عاشقیشون اینجوری داغِ، انقدر عاشقی میکنن تا آدم از دستشون کلافه بشه ... بابای خدا بیامرزشم همینطوری بود، انقدر منو دوست داشت تا خوشیِ زیادی زد زیر دلم سربه هوا شدم.
آه سوزداری کشید، نگاهش خیره به مقابل بود و با دستش موهای آلا رو نوازش میکرد:
- سیزده سال ازم بزرگتر بود ... طوری براش نازو دلبری میکردم که دلش ضعف میرفت برام ... اما بااین نازا خودمو گم کردم... کیان که بدنیا اومد بچهتر شدم ... هوایی شدم، فکر میکردم اگه همش قهر کنم بیشتر خواهانم میشه نفهمیدم چیشد که یهو زندگیمو با این قهرا زیر رو کردم و باختم.
چه نصیحت به جا ودقیقی بود، داره میگه ناز و دلبری هم تا یه حدی قشنگه اما بیشتر از اون ممکنه دل شوهرت زده بشه و از زندگی دورت کنن.
اشکش بیاختیار از چشمش فروریخت انگار یاد و خاطره اون روزها براش دردناک ترین خاطرات بودن.
- عموت خیلی مرد شریفی بود بهار ، من سر ارث و میراث دعوام نشد که رفتم ... ما کلاً با هم اختلاف داشتیم ،مخصوصاً از طرف خانم جون ، بچه بودم نمیتونستم بچه داری کنم ... کیانُ خیلی دوست داشتما خب بچم بود اما بلد نبودم چیکار کنم ... مامان خدا بیامرز بابات هم خیلی باهام بد بود، اصلاً کمکم نمیکرد چه برسه بخواد از بچه داری چیزی یادم بده ،منم از اون پر میشدم رو عموت خالیشون میکردم ... رفتم قهر ،اونم چه قهری ، عموت اومد دنبالم التماسم کرد هر چی گفت برگرد ، گفت دیگه نمیتونم بدون تو یه دقیقه زندگی کنم، قسمم داد به جون کیان، به مرگ خودش که برگردم و کاری به مامانش نداشته باشم ،گفت با مادرش بحث کرده که دیگه تو زندگیه ما دخالت نکنه ، کیان و خودش برام مهم باشن فقط بخاطر اونا برگردم ، منم هی ناز کردم و ناز کردم تا دقیقاً دوسال همینجوری گذشت دیگه یه جوری شد که خودمم روم نبود برگردم واسه بار آخر که اومد دنبالم گفت، همه به جهنم ، خودمم به جهنم، بخاطر کیان برگرد، به خاطر بچهت ، اما من از رو بچگی گفتمش برنمیگردم برو بچه رو هم بده به مامانت بزرگ کنه که ازم متنفره ...عموت رفت فکر کردم بازم میاد ،اما اینبار رفت چند روز بعدم احضاریه دادگاه اومد و خیلی راحت طلاقم داد ... قسم خورد کاری کنه که کیان ازم متنفر بشه و هیچوقت منو به عنوان مادرش قبول نکنه گفت نمیذارم حتی یه لحظه بچمو ببینی همینطورم شد ...
با تعجب و غم بزرگی گفتم :
- زنعمو شما چیکار کردین با زندگیتون ؟
حسرتبار سرش رو با گریه تکون داد و گفت :
-گذشته ها داغم میکنن بهار ... هوای عاشقیتونو داشته باش قربونت برم ... من خطا کردم، بچگی کردم اما تو هوای زندگیتو ،بچتو شوهرتو داشته باش ،با هم خوش باشین چون چشم ببندی میبینی زندگی اومده و رفته و فقط حسرتاشو برات به جا گذاشته .
کیان که تا الان با لیوان آب کنارایستاده بود و به درد و دلکردن مامانش گوش میداد نزدیکتر شد و لیوان آب رو جلومون گرفت ... به مامانش اشاره کردم که لیوان آب رو به مامانش بده.
زنعمو سر بلند کرد و به کیان نگاه کرد و بغض دار گفت :
- منو ببخش کیانم، من همیشه دوست داشتم مادر.
کیان روی سر زنعمو رو بوسید و گفت :
- بابام خیلی دوسِت داشت مامان، با اینکه بچه بودم اما هر وقت پاش میفتاد و باهام دردوول میکرد همش از عشقش میگفت، از اینکه چقدر دوست داشت اما تو تنهاش گذاشتی.
سامره خانم گریه کرد و گفت :
- قربون این مامان گفتنت برم ،باید پام میشکست ،من نمیدونستم قراره زندگیم اینجوری بشه وگرنه نمیرفتم بخدا ، هردومون لج کردیم کیان، هر دومون...
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت333 بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون
#عشقاجباری
#قسمت334
کیان آروم گفت :
- آلارو بده به من یکم دورش بدم بخوابونمش.
با حرص و عصبی نگاهش کردم که خندید و گفت :
- چیه خب ؟ میخوام بخوابونمش ، این الان نخوابه از ساعت خوابش میگذره تا صبح مارو مَچل میکنهها.
- تو برو بخواب من خوابم نمیاد خودم میشینم پیش ...
بلند شد و سریع دستش رو کشید و گفت :
- پاشو پاشو ...
آلا تا خواست اعتراض کنه کیان با جذبه و اخم سریع تشر زد :
- آلا .
با اینکه آلا تموم جونش بسته به کیان و لبخند پدرانهش بود اما از همین الان یه جوری از کیان حساب میبرد که تعجبم میگرفت تو این سن و سال بتونه همه چیز رو بخوبی درک کنه ... رفتار صحیح کیان باعث میشد که منو آلا تو اوج لوس بودنمون مراقب هر رفتار زننده دیگه ای باشیم که کاری نکنیم تا کیان ناراحت بشه ... به همون اندازه که محبتهاش دلچسب و شیرین بودن اما طوری رفتار میکرد که مجبتهاش هیچوقت سو تعبیر بدی برای طرف مقابلش نباشن ... آلا هم مثل خودم بود ... لوس و شیطون بودم اما نه اونقدری که بخوام بخاطر محبتهاش وجهه بدی از خودم رو کنم.
صورت آلا رو بوسیدم و دادمش به مامان جون ، آلا با بغض به کیان نگاه کرد ... کیان نزدیکش شد و گفت :
- بوس بابایی چیشد خانوم کوچولو؟
آلا خودش رو به سمت کیان کشید و یه بوسه قلمبه روی لُپ کیان زد که دلِ من براش غش رفت ... عادتشون بود که هر شب سر خوابیدن قهر و تشر کنن اما هیچوقت این بوسه بینشون قطع نشد.
کیان هم بوسه بزرگی روی پیشونیه آلا زد و گفت :
- فردا میبرمت دریا واسه خودت حال کنی خوشکلم باشه ؟
آلا سرش رو تکون داد که مامان جون گفت :
- ساعت یک شبه مادر شما برید بخوابین منم آلارو میبرم میخوابونمش ... شبتون بخیر.
- شب بخیر .
کیان هم با لبخند و گرمی جواب داد :
- شب بخیر مامان ... تورو نداشتم چه میکردم امشب !
- انسی .
کیان:
- اون که رفت خارج پیش بچههاش.
بعد از اینکه مامان جون وارد زندگیمون شد یه جورایی انسی متقاعدمون کرد که باوجود مامان جون پرستاریش برای آلا خیلی کارساز نیست ... درسته دیگه از آلا پرستاری نکرد اما همیشه دوست خونوادگیمون موند و کیان بهش پیشنهاد داد تا بره خارج و پیش بچههاش زندگی کنه ... انسی هم با خوشحالی قبول کرد و این شد که با کمک کیان این راه براش باز شد تا بتونه به آرزوی همیشگیش برسه ... هر چند به گفته خودش این کار بزرگ کیان رو هیچوقت فراموش نمیکرد.
دوره درمانم کامل شده بود و مشاور و پزشکم بهم اجازه دادن با خیال راحت زندگیم رو از نو آغاز کنم،
بدون هیچ ترس و دلهرهای و بدون فکر و خیالی از روزهای گذشتهم ، درمانم رو طوری پیش بردن که اسم و خاطرات سهیل تو ذهنم کمرنگ شد اما فراموشم نشد ... خاطرات برای هیچکس فراموش نمیشدن ... مخصوصاً خاطرات تلخ و هیچوقت آدم نمیتونه از حقایق سخت زندگیش فرار کنه، درسته سهیلی نبود و کابوسهام تموم شده بودن ،درسته به طور کامل به زندگیه الان و حالم با کیان و دخترم فکر میکردم اما گهگاهی که به گذشتهم نگاه میکردم خودم رو میدیدم ،دختری ضعیف و ریزه میزه که جسم کوچیکش...... و کفتار مانند مچاله شده و از درد ، دردناکش هق هق میکنه و برای هر قطره اشک و هقهقش یه سیلی تو گوشش زده میشه تا بترسه ،تا سکوت کنه و دنبال بازگو کردن حقایق و نجات خودش از طعمه بودن نباشه ...
من همون دخترم که با دنیایی از زجر و شکنجه الان کنار شوهر و خونواده بزرگمم ... از اون همه زخم درمان شدم ... محبتهای شوهرم التیامم دادن و بهم فهموندن که فقط و فقط خودم برای این زندگی با ارزشم، فقط خودم ،همه اینهارو مدیون کیانم که تو لحظه به لحظه زندگیم همراهم بود حتی اگه همراهیش برام تلخ بود ولی باز هم بود و ترکم نکرد.
مامان جون با خنده اومد داخل و گفت :
- شیطونیای این دختر به کی رفته ؟ به زور که خوابوندمش ... ساعت شش هم پاشده همه رو بیخواب کنه.
کیان سرش رو دوباره رو بالشت انداخت و گفت :
- حسوده ... عین مامانشه ... مامانش به اون حسودیش میشه اونم به مامانش ... جفتشون منو میخوانا ... الکی میاد مام مام میکنه چون میدونه من از مامانش رد نمیشم میخواد به هوای اون پیشمون بخوابه.
با ذوق و خنده به صورت کیان نگاه کردم که با چشمهای بسته و حرصی حاکی از خوشحالی و آرامش این حرفهارو میزد ... تا به مامان جون نگاه کردم آروم زد زیر خنده و گفت :
- پس منم به جمع جفت دخترات اضافه کن کیان ... چون منم میخوام از همین الان حسودی کنم.
کیان خمار و خوابآلود گفت :
- وای نه ... تو دیگه نه مامان ... لااقل تو طرف من باش که اگه این هیولاها از پا درم آوردن بتونی مثل الان به دادم برسی.
زدم به شونهش و گفتم؛
- خودت هیولایی...
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت334 کیان آروم گفت : - آلارو بده به من یکم دورش بدم بخوابونمش. با حرص و عصبی نگاهش
#عشقاجباری
#قسمت335
روزها گذشتن ، هفته ها گذشتن و میشه گفت سالی یا دوسال گذشت ... زندگیه منو کیان تو آرامش مطلق سپری میشد ... آرامشی که کنارش آلای شیطون و زبون دراز مثل عمو بهروز شیطونش برای منو کیان شیرین زبونی میکرد و امیدمون رو به این زندگیه خوش و پایدار بیشتر میکرد.
همه سر خونه و زندگیشون بودن ... دلآرام و بهروز ... مجتبی و باران ... منو کیان هم بودیم اما نسبتمون هنوز همون صیغه محرمیت بود که کیان برای ادامه درسم مجبور شد این مدت زمان رو تعیین کنه ... هنوز با گذشت چهارسال از مدت زمان اون صیغه راضی به ازدواج دائم بینمون نشد ... البته دلیل مبهمی نداره چون فقط و فقط دلیلش مربوط به درسمه و یه جایی از ذهن و تفکر خودم بخاطر تصمیم قاطع برای ادامه این زندگیه.
همونطور که قول داده بود کمکم کرد درسم رو ادامه بدم و تو رشته پزشکی قبول شدم ... رشتهای که از همون بچگی علاقه شدیدی بهش داشتم و دلم میخواست به عنوان یه شخص بزرگ و مهم تو جامعه شناخته بشم ... همیشه به این فکر میکنم که اگه شخصی بنام کیان وارد زندگیم نمیشد و من هیچوقت مجبور نمیشدم رازم رو برای این آدم به زبون بیارم که در سن سیزده سالگی چه بلایی سرم اومد به هیچ وجه این جایگاه رو نداشتم که به این مرحله از زندگیم برسم و الان یه دانشجوی پزشکی باشم ... خداروشکر میکنم که زندگیم در کنار مرد خوبم و دخترم و اعضای مهربون خونوادهم با دوام و مستحکمه و به دور از اون بهار گذشتهها من یه دختر جسور و توانا شدم که میتونم در کنار همسر بودن و مادر بودنم به اهداف بزرگم برسم ...کیان از من یه دختر باوقار و جسور ساخت ... بهم قدرت داد تا روی پاهام بایستم و زندگیم رو ادامه بدم ... هر چقدر زندگی برام کابوسهای ترسناک و خوفانگیز داشته باشه ولی من با تموم قدرتم جلوی این خوفها بایستم و اجازه ندم هیچ مشکلی منو از پا در بیاره.
هوا کمی تاریک شده بود اما به ناچار پشت چراغ قرمز گیر افتاده بودم ... از یه طرف دلشوره خونه رو داشتم از یه طرفم اعصابم از این استادی که به بهونه درس تا الان نگهمون داشت.
همینطور داشتم زیر لب غرغر میکردم که گوشیم زنگ خورد ...گوشی رو برداشتم و به بک گراندش زل زدم که اسم دوست داشتنیترین مرد زندگیم رو به نمایش میذاشت.
تماس رو وصل کردم و قبل از اینکه کیان چیزی بگه سریع گفتم:
- هر چی میخوای بگی بگو فقط غر نزن.
با خنده و حالتی از تعجب گفت :
- من کِی غر زدم بچه پرو ؟
خندیدم و گفتم :
- تو که غر نمیزنی قربونت برم ،فقط خون منو میکنی تو شیشه و در میاری.
- کجایی عزیزم؟ هوا تاریک شده ها.
یه بوق برای ماشین جلویی زدم که کمی جلوتر بره تا راه باز بشه.
- پشت چراغ قرمزم ... مرده شور این چراغ قرمزا رو ببرن هرچی رد میکنی به آخریش نمیرسی ... اصلاً مردهشور هر چی درس و کتاب و دانشگاه رو ببرن ... یه استاد وراج اومده تا همین الان در مورد جنگ جهانیه دوم وِر زده واسمون حالا انگار فردا مریض بدبختی که میاد آمپول بزنه تا مرضش خوب باشه با قصه جنگ جهانیه دوم حالش خوب میشه.
کیان غش غش خندید و گفت :
- منم این دورهها رو رفتم دقیقاً میتونم حالتو درک کنم ... خب حالا چقدر دیگه میرسی؟
- اوم نمیدونم ... آلا خوبه ؟
کیان کمی مکث کرد و بعد آروم گفت :
- اون هم خوبه، داره واسه خودش نقاشی میکشه.
- خب منم یکم دیگه میام خونه ... وای انقدر گشنمه کیان شام ... از شام بگو ببینم چی داریم!
با خنده و حالت شرینی گفت :
- ای جانِ دلم ... بیا شام برات دلمه پختم که انگشتاتم باهاش میخوری.
وارفتم و با تمسخر گفتم :
- وای وای نگو کیان که عاشقشم.
کیان از تمسخر من غش غش خندید و گفت :
- عاشق خودمی یا عاشق دلمههام ؟
- مرده شور هرچی دلمه رو ببرن که نفرت انگیز ترین غذای دنیاست.
کیان با صدای بلندی زیر خنده زد و گفت:
- آلا هم ازش متنفره من نمیدونم این بچه که هنوز این غذا رو نخورده و ندیده چرا الکی تِز میده میگه من دوست ندارم... !
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت335 روزها گذشتن ، هفته ها گذشتن و میشه گفت سالی یا دوسال گذشت ... زندگیه منو کیا
#عشقاجباری
#قسمت336
تا اینو گفت خندهم گرفت و با ذوق لبخند عمیقی روی لبم نشست ،آلا شیطونیهاش کپی برابر با اصل خودمه ... اصلاً خودِ خودمه ... به قول کیان خدا یه آمین ازش گرفت و یه بهار دیگه بهش داد البته بهار اصلیش براش یه چیز دیگهست.
- زود بیا عزیزم زیادم تند نرون ... مراقب خودت باش.
با شوخی گفتم :
- اتفاقاً کرمم گرفته میخوام پامو بذارم رو گاز تا خودِ خونه خرکی برونم.
کیان تشر زد :
- بیخود آروم رانندگی کن ... همینجوری قدت کوتاه هست پشت این صندلی هم که میشینی دیگه اصلاً مشخص نیستی، لااقل درست رانندگی کن که یه وحشیِ دیگهای دیگه بهت نزنه.
با شوخی وخنده گفتم:
- چشم باباجون ... چشم ...چشم ...چشم.
کیان با حرص گفت :
- بابا جون و کوفت آروم برونیا.
با شادی و لذت خندیدم :
- باشه شوهر جانِ عزیز ... در ضمن اون دلمههارو هم خودت بخور واسه منو آلا پیتزا بگیر الان میام.
کیان شکمویی بهم گفت و گوشی رو قطع کرد ... الهی دورت بگردم این مرد چقدر خوبه، چقدر خوب ... خوبی که شاید همه بگن تو دنیا مثالش وجود داره اما من میگم نیست ... انقدر خوبه که حس می کنم خدا فقط همین یه دونه رو واسه من آفریده تا دوای تموم دردام باشه ... مگه سن و سال مهمه ؟ مگه خوشگلی و زشتی برای زندگیم مهمه ؟ نیست ... به خدا اینها مهم نیستن ... بلکه صداقت و ذات پاک آدمها مهمه که بتونن درکنار هم یه زندگی شاد و خوشبخت داشته باشن ... کیان انقدر به من ارزش و احترام میذاره و طوری باهام رفتار میکنه که هیچ وقت دلم نخواد سری به گذشته تنگ و تاریکم بزنم.
ترافیک باز شد و سریع به سمت خونه راه افتادم ... ریموت رو زدم و ماشین رو داخل حیاط بردم اما همین که ماشین مجتبی و بهروز رو تو حیاط دیدم آه از نهادم بلند شد من نمیفهمم چرا این دو نفر هر روز هفته باید اینجا باشن؟
از ماشین پیاده شدم و کیف و دفتر و جزوه هام رو برداشتم و به سمت هال خونه رفتم تازه متوجه شدم چراغ های ساختمون خاموشه.
دیگه ترسی نداشتم ... دلشوره عجیبی نداشتم ... دیگه کسی به اسم سهیل وجود نداشت که بترسم و بخاطر این تاریک بودن خونه خیالات واهی و ترسناک کنم ... دقیقاً نمی دونستم جریان چیه اما مطمئن بودم هرچه هست خبر بدی در پیش نداره.
تا در هال رو باز کردم و قدمی به داخل خونه گذاشتم صدای سوت و جیغ و دست همه بلند شد و با روشن شدن چراغ ها همه یه صدا گفتن
"تولدت مبارک"
این خاطره هر سال برام تداعی میشه ... هر یه سالی که به سنم اضافه میشه برای کیان مقدسه و اون روز برام جشن میگیره ... مثل تولد هرساله آلا ... انگار من، هم بچه ارشدشم و هم همسرش و هم تموم زندگیش که با دیدنم رنگ و روی تازه میگیره ... با آلا به سمتم اومد ... مهربونم ،عشقم ،دنیام اصلاً بودن این مرد کنارم بهترین اتفاق زندگیمه ... وقتی تا این اندازه بهم عزت و ارزش میذاره بیشتر از هر زمانی براش بیتاب و عاشق میشم ... حس و حالم طوری بود که دوست داشتم ازته دلم فریاد بکشم.
آلا تو بغل کیان همش میگفت:
- بابایی میخوام برم کیکُ فوت کنم.
- آلا گفتم نه ... اون کیک تولد مامانه ... تولد تو چند ماه پیش بود کیکتم فوت کردی.
بارانِ عشق
خندهم گرفت و جلوتر رفتم که آلا آروم گفت : - میخوام اینم فوت کنم ... منو مامان نداریم که. کیان بلند
#عشقاجباری
#قسمت337
رفتم کنار مجتبی نشستم که کسی از پشت سر به شونهم زد ... برگشتم دیدم کیانِ ... چهرهش اصلاً چهرهی کیان چند دقیقه پیش نبود و میشد خیلی راحت خشم و عصبانیت رو از درون این چهره دگرگون شدهش تشخیص داد.
گوشه لبش رو به حالت عصبی خاروند و به اتاقمون اشاره کرد:
- یه دقیقه بیا کارت دارم.
تموم تنم سست شد و بیاختیار رعشه عجیبی احاطهم کرد ... با اینکه حتی دلیل این ترس و واکنش کیان رو نمیدونستم اما تنم خیلی زودتر از فهمیدن ،حس ترس و استرسش رو نمایان کرد.
پشت سرش قدم برداشتم و داخل اتاقمون رفتیم ... کیان عصبی در رو محکم بست و تو سکوت معنادار و حشت انگیزی بهم خیره شد.
دستهام رو به طرفین کِش دادم و گفتم:
- چیزی شده ؟
گوشی رو به سمتم گرفت و گفت :
- یکی رسماً ازت خواستگاری کرده.
انگار سطل آب یخ رو سرم ریختن ... با وحشت نگاهی به گوشیم کردم که تو چنگ فشرده شده و سخت کیان اسیر بود.
- کیان توضیح میدم.
سری تکون داد و گفت :
- باشه منتظرم .
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- استادمه ... امروز بهم ... بهم پیشنهاد آشنایی داد واسه...
سریع و با پوزخند گفت :
-واسه ازدواج.
- کیان به جون خودت به جون آلا بهش گفتم متاهلم بعدم گذاشتمش رفتم اما انگار باور نکرده.
پوزخند عصبی زد و دستش رو با فشار زیاد مشت کرد ... رگ گردنش بقدری برجسته بود که زهرهم ترکید یه وقت بخاطر این سوتفاهم مشکلی براش پیش نیاد.
با ترس و استرس لب زدم:
- کی... کیان آروم باش اون ... اون...
کیان با عصبانیت و صدای خفهای غرید :
- به تو گفته عزیزم ... واست نوشته دوست دارم بعد میخوای من خفه خون بگیرم و آروم باشم ؟ رگ غیرت من داره میترکه بهار
صدای خفهش اوج گرفت دیگه نمیتونستم این مسئله رو از دیگرون پنهون کنم چون با این صدای اوج گرفته و خشمگین کیان کم و بیش به گوش بقیه رسید.
دستهام رو مقابل کیان تکون دادم و گفتم :
- مرگ بهار آروم باش ... من خودم جوابشو دادم اما انگار باور نکرده خودم میخواستم امشب بهت بگم.
عصبی چنگش رو میون موهاش فرو برد و گفت :
- منو با این چیزا قسم نده دارم دیوونه میشم بهار ... شمارشو بگیر زنگ میزنم بهش هر چی دری وریِ بارش میکنم که به زن مردم ...
به سمتش رفتم و گفتم :
- باشه قربونت برم تو فقط آروم باش ... به جون خودم به جون آلا میخواستم امشب در مورد همین قضیه باهات حرف بزنم ...
گریهم گرفت و با گریه گفتم:
- کیان من نه حلقه تو دستمه نه اسمی تو شناسناممه خب استادم نمیدونست من متاهلم بخدا ... کیان جون بهار آروم باش تو اینجوری داغ میکنی من از ترس جونم بالا میادا..
دستهای لرزیدهم رو میون دستش گرفت و گفت :
- نترس قربونت برم ... اون چیزی که میخواستی بهم بگی همین بود ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- هر کی منو میبینه فکر میکنه مجردم ... خواستم امشب باهات حرف بزنم که دیگه عروسی کنیم.
کیان روی سرم رو بوسید و با احساس خاص و پرشوری گفت :
- خیلی وقته منتظره جوابتم ... صبر کردم خودت بهم بگی ... باشه عزیزدلم ... ترتیبشو میدم تو همین ماه عروسی کنیم ... از فردا هم خودم میبرمت دانشگاه و میارمت تا نه تنها اون استاد بیشرفت بلکه هر کی که چشمش دنبال زندگیمون هرز میره حساب کار دستش بیاد.
- کیان !
نگاه وحشی و جسورش رو تو نگاهم قفل کرد و گفت :
- چند بار که ببینن شوهرت میاره و میبرتت میفهمن تو متاهلی و به زن متاهل نباید پیشنهاد ازدواج داد ... اونم نه هر کی ... "بهار سلطانی که مال منه"
با کف دست محکم رو سینهش زد و این این جمله آخر رو گفت.
مامان جون آروم یه تقه به در زد و گفت :
- چیشده کیان جان ؟ بیاین مادر آلا گشنشه میخوام میز شامُ بکشم.
بارانِ عشق
کیان با صدای خشدار و عصبی گفت : - بکش مامان ما هم الان میایم. صدای بهروز اومد که از بیرون گفت : - ب
#عشقاجباری
#قسمت338
همه به شوخیهای بهروز بلند بلند میخندیدن ... طبق معمول منو کیان رو سوژه خندههاش کرده بود.
آخر شب من برای آروم کردن ذهن آشفتهش گفتم :
-کیان عزیزم انقدر نگران نباش قربونت برم، بخدا من تو زندگیم و تو ذهنم و تو قلبم فقط اسم یه مرد هست اونم خودتی ...همیشه هم بهت گفتم خودت همه کس و کارمی، همه چیزمی کیان، با این فکرا به خودت سخت نگیر ... الکی ذهنتو خراب میکنی.
بوسه ای به پیشونیم زد و گفت :
- فردا خودم میبرمت دانشگاه با استادت دو کلمه حرف دارم.
با وحشت گفتم :
- چی میخوای بهش بگی ؟
تک خنده ای زد و گفت :
- میخوام دعوتش کنم بیاد عروسیمون.
پوفی کشیدم.....
- بخواب دختر دوست داشتنیه کیان ... عشقِ کیان ... من دنیارو زیرو رو میکنم اگه کسی بخواد تورو ازم بگیره ... تو معجون زندگیمی دورت بگردم.
انقدر توی گوشم از این زمزمهها گفت و گفت که تنم رامِ خوابی آسوده شد.
" آغوش تو،
همان امنیتی است
که یک جهان
از خواستنش دم میزنند! "
****
به دسته صندلیه میز آرایشم تکیه داده بود ... دستش رو گرفتم و به چشمهای
خشن و جسورش زل زدم:
- به جون آلا به جون خودت که از همه دنیا برام مهمتری من خودم همین امروز میرم دوباره جوابشو میدم کیان ... بهش میگم متاهلم و شوهرم میخواست خودش بیاد باهات حرف بزنه اما من نذاشتمش.
پوزخندی زد و گفت :
- خودم میخوام برم که خار کنم تو چشمشو بگم من شوهرشم حالا خوب چشاتو وا کن ببین کی مقابلت ایستاده تا دیگه از این غلطا تو زندگیت نکنی به یه زن شوهردار پیشنهاد ازدواج بدی.
- کیان باور کن من ...
دستش رو از میون دستم کشید و با سماجت به سمت در اتاق قدم برداشت و گفت :
- زودباش بیا خودم میرسونمت.
هوف ... هوف ... هوف ... هرکاری میکنم تا یه جوری جواب محبتهاش رو بدم و همیشه خوشحال و راضی نگهش دارم دقیقاً از یه گوشه از زندگیم یه بلای آسمونی نازل میشه که مثل شهاب سنگ میفته وسط زندگیهی شیرین ما ... همه چیز تو این مدت خوب پیش رفت ... خوبِ مطلق در حد عالی ... اما با این پیشنهاد مسخره استادم تموم رشتههامون پنبه شد.
با هم به سمت دانشگاه رفتیم تو مسیر کیان انقدر ریلکس و خونسرد بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و میخواد با کسی برخورد زنندهای داشته باشه اما در عوض من پس افتاده بودم.
تو ماشین هر چقدر باهاش حرف میزدم هرو کر بهم میخندید و میگفت :
- چرا رنگت زرد شده ؟
- گفتم از رفتار عجولانه جنابعالی پس میفتم.
- چرا ؟ چون دارم رسم ناموس داری و غیرت به جا میارم ؟
-کیان مرگ بهار تمومش کن، بخدا خودم میرم یه جوری باهاش حرف میزنم که کلاً جل و پلاسشو جمع کنه بره پی کارش.
کیان با اخم کمرنگی گفت :
- صددفعه گفتمت من اینجوری قسم نده بدم میاد همش میگی مرگ بهار ... بعدشم من که نمیخوام برم بکوبونمش تو دیوار ،میخوام برم خودمو نشون بدم تا دوزاریش بیفته که تو یه زن متاهلی.
- خب اینو که خودمم میتونستم بهش بگم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
- میزنمتا بهار ... انقدر تو کارای من دخالت نکن ... به این کارا میگن مردونه خواهشاً دندون رو جیگر بذار ، بذار من کارمو بکنم.
شونهای بالا دادم و گفتم :
- هر جور خودت میدونی ... اصلاً برو مثل بروسلی بگیرش زیر مشت و لگد به من چه .
خندید و گفت :
- فوقش چیزیش بشه دیهشو میدم بابا، یه اوسکول کمتر تو جامعه باشه به جایی بر نمیخوره.
بقیه مسیر رو ادامه داد و جلوی دانشگاه توقف کرد ... با پیاده شدن من اونم از ماشین پیاده شد ... قد رشید و تیپ جنتلمنش ته دلم رو از غش و ضعف هری فرو ریخت ... دیگه نگران چیزی نبودم بلکه وقتی دوشادوش هم راه میرفتیم تازه به خودم میبالیدم که من همسر این مردم ... این مرد تخس و مغروری که از بالا و افق به همه نگاه میکنه اما قلب مهربونش رو برای من فرش میکنه.
منو فرستاد سر کلاس و خودش به دفتر استاد رفت ... ساعتی بعد با دریافت پیام استاد روی گوشیم که برام زده بود :
" خیلی عذر میخوام باور کنین من درست متقاعد نشده بودم راستش اصلاً باور نمیکردم که شما متاهل باشین ... خواهش میکنم منو ببخشین پیشاپیش عروسیتون رو هم تبریک میگم "
با این پیام نگرانیم به کل دود شد و به هوا رفت و فهمیدم کیان به طور منطقی و محترمانه این مسئله رو طوری حل کرده که حس خجالت و شرمندگی رو برای طرف مقابلش به بار آورده...
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت338 همه به شوخیهای بهروز بلند بلند میخندیدن ... طبق معمول منو کیان رو سوژه خنده
#عشقاجباری
#قسمتآخر
همه چیز پیش رفت و پیش رفت تا به روز عروسیه منو کیانم رسید ... وای ... بزرگترین روز زندگیم ... بهترین روز و جشن ازدواج هر دختری که آرزوی دیدن این روز پر شور رو داره ... جشن عروسیمون با شکوه و به بهترین نحو برگزار شد ... لباس عروس رو که به تنم پوشیدم خودم رو تو عالم دیگه ای تصور کردم ... دختری با موهای بلند و مواج ، چشم و ابروی مشکی ، صورتی ظریف و پوستی روشن که حالا با آرایش و شنیونی زیبا چهرهش برازنده مرد آرزوهاش شده که سوار بر اسب سفید به خواستگاریش اومده و اونو از خونوادهش خواستگاری کرده.
خودم رو اینجوری تصور میکردم.
آرایشگر صدام زد :
- سلطانی برو دمِ در دامادت اومده.
از شوق دیدن کیان خون با جهش تندی تو رگهام دوید و گرمای شدیدی تو تنم نشست ... آروم آروم با کمک دلآرام از پلهها پایین رفتم ... هنوز آلارو ندیده بودم و نمیدونم حتی دخترم چه شکلی شده بود ... کیان گفت سوپرایزه امشبمونه و تا رسیدن به باغ باید صبر میکردم تا این سوپرایز جذاب رو ببینم.
به محض اینکه پایین اومدم وکیان رو دیدم که با اون کت و شلوار زغالی و تیره جذابترین مرد دنیا شده بود ... داماد خوشتیپ و جذابِ من.
با لبخند دندون نمایی به سمتم اومد و با لبخند عمیقی و شگفت زدهای به سمتش رفتم ... فیلمبردار به کیان اشاره کرد در حینی که به سمتم میاد با یه بوسه ملایم گل رو به دستم بده ... نزدیکم رسید و شورانگیز به چهرهم نگاه کرد و خیلی آهسته گفت :
- محشر شدی دختر امشب .
میون استرس و هیجانم خندیدم ...