بارانِ عشق
#قسمت_141 #عشق_اجباری از جوابش تعجب کردم و مطمئن بودم آثار تعجب تو صورتم کاملاً مشخصه. - مگه میشه پ
#قسمت142
#عشقاحباری
منو دل آرام سریع وارد خونه شدیم ، کیان به حدی عصبی بود که جرات نداشتم ازش بپرسم چیشده ؟ یا کی بود که بخاطر اومدن و نگفتنش انقدر بهم ریخته و عصبی شدی ؟ با نفسهای بلندش و چشمهای غرق خونی که چهره ش رو شبیه گرگ کرده بودن از جلوی اپن بهم خیره نگاه کرد، کوله م تو دستم سفت فشرده شد، همون شلوارک دیشب و لباسهای امروز صبحش تنش بودن این یعنی اینکه اصلاً از خونه بیرون نرفته ، با عصبانیت آروم تری دوباره لب زد :
- بهروز نگرانیتو واسه خودت نگه دار انقدر سر به هوا نباش، تو حق نداشتی بدون اطلاع به من اینکارو بکنی ؟
نمیدونم بهروز چی بهش گفت ، که اینبار بدتر از قبل داد زد :
- به تو چه ، من میخواستم باهاش قرارداد ببندم برم تو کار و معامله تو چرا جوابش کردی ؟چرا سر خود دو لگدی میری تو برنامه های من ! جناب احمق خان جای این همه اللی تللی حواست به کار و بدبختیای من باشه که به خدا قسم ...
با کف دست محکم رو سنگ اپن زد و گفت :
- صداتو واسه من بالا نبر حیوون ،تو غلط کردی بدون صلاح با من ردش کردی بره !
یه چیزی تو ذهنم بارها و بارها جولان داد اونی که برای معامله و قرارداد به شرکت کیان رفته سهیل بوده و بهروز هم صد درصد از ماجرای بین منو سهیل خبر داشته که بدون اطلاع دادن به کیان اون رو از شرکت بیرون کرده ، نمیفهمم کیان داره حرص چی رو میزنه؟ کجای کار بهروز اشکال داشته که کیان انقدر عصبی و خشمگینه ؟ فقط یک کلمه جواب و صحت این حرفهام بود ،مطمئن بودم کیانِ آروم و به ظاهر بیخیال داره ریزه کاری های انتقامش رو فراهم میکنه و حالا بهروز شاخه ای از تلاشش رو نقش بر آب کرده بود.
دل آرام کنار گوشم آروم گفت:
- اوه اوه الان وقت دعواشون بود، خیر سرم میخواستم الان برم شرکت پیش بهروز ، الان که برم از حرص این با اون اخم و تَخماش دوقلوپی که قورتم میده!
آشفته وار به دل آرام نگاه کردم که شونه ای بالا داد و با تعجب گفت :
- اون یارو کی بوده که داره حرصشو میزنه ؟ گور باباش نشد با یکی دیگه قرارداد میبندن یا فوقش میرن دوباره درخواست همکاری میدن این دیگه این همه سرو صدا و داد زدن داره ؟
نیشخندی تو دلم زدم ،دل آرام خوش خیال و ساده که نمیدونست اون جونوری که کیان رو به این شکل و پریشون در آورده کیه ! دشمنمون خودش با پای خودش واسه همکاری و معامله پیش قدم شده و این واسه کیان یه فرصت طلایی بود که با رد کردن بهروز این فرصت رو از دست داد ، با اینکه اصلاً دلم نمیخواست کیان وارد دنیای انتقام و این نقشه ها بشه اما از صمیم قلب دلم میخواست زجر و عذاب سهیل و حتی مُردنش رو به چشم خودم ببینم ، کسی که روزگارم رو سیاه کرده بود مستحق شکنجه ای بدتر از سوختن تو آتیش بوده.
دل آرام آروم و با طمئنینه گفت :
- برو براش یه شربت درست کن بیار بهار جان میبینی که داره با چشاش قورتت میده ، فکر کنم الان خیلی بهت نیاز داره.
به کیان نگاه کردم، بالاخره تماسش رو قطع کرده بود ولی با همون صورت پر خشم و عصبیش به اپن تکیه داده و نگاهش ... نگاه لعنتیش خیره به چشمهام و عکس العملهام بود.
کوله م رو رو مبل انداختم و پالتوم رو از تنم در آوردم و رو دسته مبل گذاشتم ، از مقابل نگاهش که تو تموم جهات با من چرخ میخورد به سختی رد شدم و رفتم تو آشپزخونه ، براش شربت بهار نارنج درست کردم تا کمی اعصابش آروم بگیره ، این سهیل و اسم نحسش انگار قراره تا آخر عمر مثل بختک سایه ش رو زندگیم سنگینی کنه ،از آشپزخونه بیرون اومدم ، هردوشون رو مبل نشسته بودن ، تا متوجه م شد دوباره همون نگاهش رو به سمتم کشید، با قدمهای لرزونی به سمتش رفتم ، توان حرف زدن در مورد هیچی نداشتم ،من که میدونستم علت ناراحتیش برای چیه سوال کردنم خیلی خنده دار و مسخره بود اونم تو این اوضاع سخت و پیچیده.
شربت رو برداشت و دل آرام پرسید :
- چیشده حالا ؟ کی بود که انقدر بهم ریختی؟
کیان با نگاه به من کمی از شربتش خورد و لیوان رو دوباره تو سینیه توی دستم گذاشت.
جوابی به دل آرام نداد که دوباره سوال دل آرام تکرار شد :
- هوم ؟ کی بود کیان؟
خیلی کوتاه و سریع گفت :
- چیز مهمی نیست !
سینی رو ، رو میز عسلی گذاشتم که دل آرام نخودچی دوباره به حرف اومد و گفت :
- بهار عزیزم یکم شونه هاشو ماساژ بده ندیدی چه جوری داد میزد من که داشتم سکته میکردم گفتم الانه که خدایی نکرده یه چیزیش میشه، یکم ماساژ بده تا دوباره ریلکس بشه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄