بارانِ عشق🏴
#قسمت_113 #عشق_اجباری پله هارو سریع پاییم رفتم ... اولین هدفم گوشی بود که ببینم زندی جوابم رو داده
#قسمت_114
#عشق_اجباری
رفتم تو آشپزخونه جعبه سیگارم رو میز بود ، یه سیگار برداشتم و گوشه ی لبم گذاشتم ، با روشن کردنش و اون پوک عمیقی که بهش زدم آه غمگین و حسرت بارم رو همراه با دودش از سینه م خارج کردم .
از جلوی اپن به بهروز نگاه کردم ، غرق فکر بود و حالش هم چیزی تو مایه های حال خودم ... درسته بهروز با بهار هیچ نسبتی نداره اما این ظلم و نامردی چیز کمی نیست که در حق بهار شده ... بهار یه دختر بچه بود دنیای اون با ما خیلی تفاوت داشت نباید با این ظلم کثیف وارد دنیایی از خیانت و نامردی میشد.
دقیقه ها و ثانیه ها هنوز جمله های آزار دهنده و سنگینش تو سرم چرخ میخورن و با هر پلک زدن یا دم و بازدم برام حرفهای بهار برام مرور دوباره میشن .
سینه م شکافته شد و قلبم ضجه سر میداد ،انتقام چند تا بهار رو ازت بگیرم سهیل کثافت ؟ چطور به خودت جرات دادی به دنیای من نزدیک بشی ؟ دنیات رو سیاه میکنم منتظرم باش که بدترین روزهارو برات در نظر گرفتم.
نگاهی به بهروز کردم و سعی کردم از دنیای پر تشویش و خسته کننده م بیرون بیام :
- ببینم بهروز تو بلدی غذا درست کنی ؟
لب و لوچه ای کج کرد و با تمسخر گفت :
- فقط نیمرو یا املت که اونم یا شوره یا میسوزه ...
گفتم :
- از قد درازت خجالت بکش مرد گنده !
کوتاه خندید و با شوخی و خنده گفت :
چی میخوای حالا هوس غذا کردی ؟ کدبانوی خونتو آش و لاش کردی انداختی رو تخت حقته سنگ بندازن جلوت بخوری تا آدم شی !
بی حوصله تشر زدم :
- نمیتونی درست کنی دیگه چرت و پرت نگو !
از جا بلند شد و به سمت اپن که من ایستاده بودم قدم برداشت .
- خودت که بلدی درست کن چرا تست سوال و جواب میذاری ؟
- باید برم بیرون کار دارم یه سر برم پیش سعیدی بعد هم برم ملاقات مجتبی ، وقت ندارم غذا درست کنم ... بهار باید یه چیز مقوی بخوره نمیخوام غذای بیرون بهش بدم.
بهروز کمی نگاهم کرد و بعد پرسید :
- میخوای برم مامانو بیارم اینجا هم پیشش باشه هم براش غذا درست کنه ؟
متفکرانه بهش نگاه کردم خاله بهجت زن مهربون و با محبتی بود ... با اینکه خیلی به این مادر و پسر اعتماد داشتم اما پیشنهاد بهروز به مزاجم خوش نیومد چون دلم نمیخواست در نبود خودم کسی از بهار سوال های مختلف بپرسه یا یه جورایی از زیر زبونش حرف بکشه .
نمیدونم تو نگاهم چی خوند که گوشیم رو رو اپن گذاشت و سریع گفت :
- به جون جفتمون به مامان میگم اومد اینجا یه کلمه از بهار چیزی نپرسه فقط صمم و بکم غذارو درست کنه بده ما بخوریم بعدم بره.
تک خنده ای به این زرنگ بودن و باهوشیش زدم و با شوخی گفتم :
- بیشعور خاله بهجت ماهه خودش همچین شخصیتی نداره که کسیو سوال پیچ کنه .
روی صندلی نشسته بودم نگاهی به ساعت مچیم انداختم دقیق ساعت چهار بود ... دوباره پا روی پا انداختم و از خشم و اضطراب زیاد مرتب اونهارو تکون میدادم ،نگاهم ثابت شده به سمت دری بود که انتظار اومدن مجتبی رو میکشیدم تا هر چه زودتر رو در روم ظاهر بشه ... در باز شد و مجتبی با دیدنم به آنی نگاهش رنگ تعجب گرفت که چند ثانیه جلوی در با یه بهت و تعجب بزرگی ایستاده و نگاهم میکرد .
سرباز آروم به داخل هلش داد و در رو پشت سرش بست ... چند ماهی میشد که ندیدمش، قیافه ش بیش از حد ژولیده و پریشون بود.
ابرویی بالا انداخت و با تمسخر و حس نفرتی لب زد :
- فکر کردم ایران نیستی پسر عمو ؟ فکر کنم چند ماهی میشه همدیگه رو ندیدیم !
پوزخندی زدم و تا لب باز کردم که حرفی بزنم با جدیت و خشم رو میز کوبید و گفت :
- خواهر منو کجا بردی بی همه چیز ؟ چرا بهار دیگه نیومده ملاقاتم...؟
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄