دستش رو بالا گرفت و گفت :
- بیخیال ... نمیخوام فعلاً چیزی بگیم وقت واسه حرف زدن زیاده.
- سهیل هیچوقت دست از سرم بر نداشت.
با اخم نگاهم کرد ، جدی و خشن ،و بعد از چند ثانیه با گلایه گفت :
- آدم از غریبه ها میخوره میگه غریبن، ولی از خودی خوردن خیلی درد داره، مخصوصاً اگه خودت به خودت نیش بزنی مرگت حتمیه ... مثل مار اگه خودشو نیش بزنه تو عرض چند ثانیه میمیره، حالا حکایت منو تو هم شبیه همون مارهست.
تا بغضم رو دید سریع پوفی کشید و گفت :
- ممد و گفتم بیاد چون خودم یکی دو ساعت میرم شرکت نیستم ، تو هم که نمیذاری برات پرستار بگیرم همش فکرم اینجاست ،آدم مطمئنیه گذاشتم این یکی دو ساعت جلوی در بمونه تا خودم برگردم.
- من نیشت نزدم کیان ... اونی که نیشم زده تویی که قلبم ... قلبم داره میترکه.
- خیله خب ... بهت گفتم ول کن گذشته هارو باز خودت حرفشونو در آوردی ... فعلاً که من دارم تیکه تیکه میشم و دم نمیزنم.
در خونه رو با دسته کلیدش باز کرد و با هم آروم آروم به سمت داخل خونه رفتیم ... البته قدمهای من آروم و کوتاه بود و کیان بخاطر من مجبور میشد همقدمم راه بره چون شونه و دستم رو در بر گرفته بود ... چقدر حس خوبی داشتم، با اینکه ازش دلگیر بودم اما این لمسِ حصار بزرگ محبتش اختیار لبخند ظریفی رو به روی لبهام آورد که از چشم کیان پنهون موند.
دوران لجبازی و نیش و کنایه هام شروع شده بود ...حالا که کیان سعی میکرد تو قالب این دوری و سرد بودن با سازش بیشتری باهام رفتار کنه من در عوض ضد تموم کارها و رفتارهاش واکنش نشون میدادم ... دست خودم نبود تیغ حرفها و عکس العملاشون هنوز روی تنم باقی بودن و حالا من قصد داشتم با همون تیغها به خودشون زخم بزنم.
طبق معمول هر شب روغن رو روی کمرم ریخت و شروع به ماساژ دادن کرد ،از شانس بدش هروقت که ماساژم میداد یا بچهها خواب بودن یا اونموقع شیطنتی نمیکردن که کیان بتونه حرکتشون رو تو شکمم لمس کنه و دلتنگیش برطرف بشه ... دلم براش میسوخت اما حس میکردم بچه هام طرف منن و انگار میدونستن که بابای نامردشون چه بلایی سر مامانشون برده.
- فشار میدم اذیت نمیشی ؟
- نه خوبه ... جدیداً شونه هامم خیلی درد میگیرن ... هر چند از صبح تا شب میخ میشم رو این تخت بایدم استخون درد بگیرم.
- دکترت گفت باید هر روز چند دقیقه پیاده روی کنی ... نباید بی تحرک باشی. اینجوری وزنت بیشتر اذیتت میکنه.
تحرک میکردم اما همون یه ساعتی که کیان و مجتبی خونه نبودن ... از اتاق بیرون میرفتم و کمی قدم میزدم و دوباره برمیگشتم به همین اتاق.
با کنایه و طعنه گفتم:
- دلت میاد من تاج و تخت به این بزرگی رو ول کنم پاشم برم قدم بزنم ؟ انقدر به این تخت خو گرفتم که انگار میخمو کوبوندن روش ،خودمم جدی جدی باورم شده یه زندانیم که حتی حس نفس کشیدنم ندارم.
نفسی شبیه آه کشید و گفت :
- دل آرام امروز بهم زنگ زد کلی احوالتتو گرفت ... نمیدونستم چی باید بهش بگم.
چقدر من این دختر با مرام رو دوست داشتم و انقدر دلتنگشم که دلم میخواد ببینمش ،با ذوقی که نمیتونستم پنهونش کنم به سمت کیان سرم رو کج کردم و گفتم :
- دلی زنگ زد ؟
سرش رو با لبخند محوی تکون داد و گفت :
- اتفاقاً خیلی سراغتو گرفت ... شمارشو داد گفت هر وقت خواستیم بهش زنگ بزنیم.
- دلم خیلی براش تنگ شده ... دختر با معرفتی بود ولی دمش گرم اونطوری که دلم میخواست بهروزو چزوند... اونو میگن زن ... نه منه خنگ که خودمو زندگیمو فدای مردای زندگیم کردن که حالا...
شونهم رو آروم به سمت عقب مایل کرد ، سرم به سمتش پیچیده شد ، با اخم ظریفی به تموم اجزای صورتم نگاه میکرد اما بیتاب تر و بیقرار به لبهام و آروم لب زد :
- چرا نمیخوای تمومش کنی خودت ؟ هوم ؟ چرا نمیخوای واقعیتو بهم بگی که همه این الم شنگه ها تموم بشن ؟ تو خودتم دوست داری این وضعیتو وگرنه تا الان...
شونهم رو بالا کشیدم که دستش رو از روی شونهم برداره و با چشم غره غلیظی نگاه ازش گرفتم.
وقتی دید قصد ندارم بهش جواب بدم بعد از کمی مکث نفسش رو کلافه بیرون داد.
من نه مادر دارم نه مادر شوهر یا خواهری که بتونه این کارهارو برام انجام بده ولی بازم برای جای امید داره که حداقل کیان بهتر از من این چیزهارو میدونه که طی این مدت هر شب نه لیوان شیرم رو قطع کرده و نه ماساژ دادن بدنم رو.
-بچه ها همیشه تو شکمت تکون میخورن ؟
- اوهوم.
- پس چرا وقتی من به شکمت دست میزنم خودشونو نشون نمیدن ؟
با بی رحمی گفتم :
- چون اونا هم مثل مامانشون ازت متنفرن...
♡••
بۍآنڪہ بخواهمـ
تمــامـ شدے
همـانـطور ڪہ
بۍآنڪہ بخواهمـ
تمامـِ من شدهبودے..!
#فروغفرخزاد
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
دلتنگِتوأمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چـٰارهےِ
ڪارِجهان
استــ بِہ
دستـانِ
حُسِیــن..💔
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مقصدِ اهل نظر خـاڪِ درِ تُـوست ، بلۍ
چونتُومَقصودشوےڪوےتُومَقصدباشد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
رؤیاے چشمِـ من شده پایینِ پاے تُو
ڪارِ من و خیالِ تُـو بالا گرفتہ است...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در قفسِ خیالِ تـُو
تڪیہ زنمـ بہ انتظار
تا ڪہ تُـو بشڪنۍ قفس
پـَر بڪشمـ بہ سوے تُـو...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Eyn Baran(1).mp3
17.91M
♡••
#علیرضاقربانی
اےباران...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄