فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
دلتنگِتوأمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چـٰارهےِ
ڪارِجهان
استــ بِہ
دستـانِ
حُسِیــن..💔
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مقصدِ اهل نظر خـاڪِ درِ تُـوست ، بلۍ
چونتُومَقصودشوےڪوےتُومَقصدباشد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
رؤیاے چشمِـ من شده پایینِ پاے تُو
ڪارِ من و خیالِ تُـو بالا گرفتہ است...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در قفسِ خیالِ تـُو
تڪیہ زنمـ بہ انتظار
تا ڪہ تُـو بشڪنۍ قفس
پـَر بڪشمـ بہ سوے تُـو...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Eyn Baran(1).mp3
17.91M
♡••
#علیرضاقربانی
اےباران...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تُـــو صُبـــحِ دِلــۍ
بۍتُــو روا نیست جَهان ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ماندهامـ در پَسِ این شهرِ پر از دود و گناه
من بدون تـُـــــو چطور ناے نفس را دارمـ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
قلبت رابہخـُــــــدابِـسپــار
وقتۍڪہمیدانۍبدونِحڪمتِاو
برگۍازدرختنمۍافتد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
زنـــدگۍ باید ڪرد
گاه با یڪ گلِ سُــرخ
گاه با یڪ دلِ تنــگ
گاهباسوسوےامیدےڪمـرنگـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_613822337.mp3
5.43M
♡••
#علیلهراسبی
عطرِنرگس...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عارفۍ را پرسیدند
زندگۍ بہ جبر است یا بہ اختیار؟
گفت امروز را بہ اختیار است
تا چہ بڪاریمـ
اما فردا جبر است
چرا ڪہ بہ اجبار باید درو ڪنیمـ
هر آنچہ را ڪہ دیروز
بہ اختیار ڪاشتہایمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
دستش رو بالا گرفت و گفت : - بیخیال ... نمیخوام فعلاً چیزی بگیم وقت واسه حرف زدن زیاده. - سهیل هیچوقت
#عشقاجباری
#قسمت298
اشکی از چشمم چکید و هق زدم :
- بهم میگفت وروجک کوچولومی ... اون حتی میگفت من جای هزارتا بچه رو براش پر میکنم ... هم دخترشم ... هم زنشم ... هم عشقشم، هم دارو ندارش ... اما الان فقط یه زندانیم که بخاطر
بچهها نگهم داشته تا وقتی به دنیاتون بیارم بعد از خونش بیرون میکنه ...
دوباره هق زدم و دستم رو دور تا دور شکمم نوازشی کشیدم و بچه هامم به دنبال نوازش دستم حرکت میکردن.
- یه چیزی میگم بین خودمون بمونه ... دوست ندارم شما حالا حالا به دنیا بیاین ... میدونین همین که پیششم راضیم ... اون مرد بدی نیست ... من غرورشو شکوندم که اینجوری وحشی شده وگرنه بابا عاشق ماست.
از تصور اسم "وحشی" لبخند روی لبم نشست، همیشه وسط شوخیهامون بهش میگفتم "کیانِ وحشی ولم کن" کیانِ وحشی ... گوریل ... دراکولا ... چقدر میخندید وقتی اینجوری صداش میکردم ... چه جوری به اینجا رسیدیم ؟ انقدر شاد بودیم، میخندیدیم ، شوخی میکردیم آخرش باید بشن غم !!
روز قبل از مهمونی چه بلایی به سر کمد لباسهاش بردم، با اینکه خیلی حرصش دادم اما کلی هم به شیطنتامم خندید ... اون لحظه که فهمید تموم سیکاراشور خورد کردم و تو فاضلاب خالی کردم چه عربده ای کشید سرم، ولی تهش چیشد فقط خندید ... کاش همه زندگی شبیه همین خنگ بازیهای کوچیک بودن ، یه عربده یا جیغ جیغ بود بعدش با یه خندیدن تموم میشد میرفت ... آدمها بزرگتر که میشن مشکلاتشون هم بزرگتر میشه ... من دوست نداشتم هیچوقت بزرگ بشم ... سن پونزده سالگیمُ هم دوست ندارم ... دلم میخواد هر چه زودتر از این سن بگذرم.
نصف شب در اتاقم آروم باز شد ... میدونستم کیانِ ، مخصوصاً وقتی بوی عطرش مشامم رو قلقک داد.
خیلی آهسته در رو بست پوزخندی زدم ... حتماً فکر میکنه خوابیدم و نمیخواد با سرو صداهاش بیدارم کنه ... خبر نداره تا همین الان داشتم با بچه هاش درد و دل میکردم و از نامردیِ باباشون حرف میزدم.
اکثر شبها حس میکردم میاد تو اتاقم تا از وضعیتم خیالش راحت بشه که مشکلی ندارم ... یه شب اومد تو اتاقم مثل الان بیدار بودم ، از بس رو پهلو میخوابیدم اونشب پام و پهلوم انقدر درد میکرد که گریهم گرفت ،کیان باوجود غرغرهای تصنعیش تا صبح بالا سرم نشست و با روغن اون قسمتهارو برام ماساژ داد هر چند بعد از چند دقیقه من خواب رفتم چون گرمای دستهاش آرامش عمیقی بهم میدادن که ناخودآگاه خواب مهمون چشمهام میشد.
نزدیک تختم شد ، خودم رو به خواب زدم اما بیمحابا دلم آغوش و محبتش رو میخواست.
دستش رو موهام نشست ،نفس تو سینهم حبس موند ،آروم موهام رو نوازش کرد ،قلبم جون گرفت و محکم شروع به تپیدن کرد ... خدایا چقدر دلم آرزوی این لحظه رو داشت.
از پشت سرش رو میون موهام فرو برد و چند بار نفس عمیق کشید ... خیلی آروم چیزی شبیه این زمزمه کرد "دارم از نبودت میمیرم بهار، پیشمی اما انگار کیلومترا ازم دوری انقدر دلتنگتم که دارم جون میدم"
دست راستش روی پوست شکمم نشست ، بی هوا تنم مور موری از خوشی شد و شکمم رو منقبض کردم .... وای الان کیان میفهمه من بیدارم ... کمی مکث کرد ... انگار فهمید ولی چندان براش اهمیتی هم نداشت ... اشکم از شوق چکید ،چقدر منتظرت بودم کیان، دیر اومدی اما بالاخره اومدی و ثابت کردی هنوزم دوستم داری ،بچههامم باباشون رو حس کردن چون برای اولین بار با نوازش دست کیان واکنش نشون دادن و با حرکت دستش تو شکمم حرکت کردن ... کیان که این صحنه رو برای اولین بار تجربه کرد با خوشحالی هم هق زد و هم خندید ... و با احساس پر شوقی نجوا کرد :
- آخ دورتون بگردم الهی، شماها همه چیزمین...
لبخند به لبم اومد ... چقدر تظاهر به خواب شیرینه لااقل با این ترفند میتونستم لحظات خوشی رو کنار عزیزترینم تجربه کنم.
خیلی آهسته منو به سمت خودش پیچید ،اشکم روون شد، دیگه برام مهم نبود بفهمه بیدارم فقط الان تشنه محبتش بودم.
برای من دنیا یعنی همین بود و بس.
سرم رو محکم به سینهش چسبوند ،هنوز تظاهر میکردم که خوابم ،بذار لااقل با این تظاهر دلتنگیه هر دومون رفع بشه ، عطرش رو با چه ولعی بو کشیدم، طوری تنگ منو درآغوش گرفته بود که انگار میخواد تا ابد تو همین نقطه حبسم کنه هر چند بخدا این حبس ابد رو آرزو داشتم، بچههامون چقدر آرامش داشتن که شبیه مامانشون راحت و آسوده خوابیدن ... آرامشم رو امشب بهم برگردوند ،چشمهام برای خواب سنگین شدن اما لحظه آخر شنیدم که کنار گوشم گفت :
- مگه اینکه از رو نئشم رد بشی که بذارمت از پیشم بری.
میون خواب و بیداری لبخند زدم، حتی تهدیداش هم برام جذابه، به خواب عمیقی فرو رفتم و فردای اون روز و روزهای بعد هردومون طوری وانمود میکردیم که انگار اونشب هیچ اتفاقی شیرینی بینمون رخ نداده و همهش فقط یه خواب بود ... دوباره دعواها و جرو بحثهامون مثل قبل ادامه پیدا کرد البته این دعواها بیشتر از طرف خودم بود، هر چقدر روزها گذر میکردن من عاصیتر و بد اخلاق میشدم.
-خوبی آبجی دل آرام ؟
دل آرام با ذوق گفت :
- الهی قربونت برم من عزیزم ... من خوبم خودت چطوری ؟
نگاهی به کیان کردم که روی مبل رو به روم نشسته بود و تظاهر میکرد روزنامه میخونه اما تموم حواسش به من و مکالمهم بود ... تو ماه هفتم بودم و نمیتونستم قدم از قدم بردارم ...کیان به اجبار و به بهونه تماس با دل آرام همین چند دقیقه به زور منو از اتاق بیرون کشید.
- خوبم آبجی ... تو چطوری ؟ اونجا خوبه ؟
- منو ول کن ، گوربابای منو اینجا از خودت بگو ، نینیات چطورت خوبن ؟
لبخند کمرنگی زدم، دروغ چرا از حرف دل آرام و احوالپرسیش برای بچههام ذوق میکردم :
- خوبیم خداروشکر.
- صدات چرا گرفته ؟ کسی طوریش شده ؟
- نه نه.
- با کیان دعوات شده ؟ راستشو بگو عزیزم.
- نه آبجی نه دعوا نکردیم.
میدونستم کیان در مورد آشوبهای جدید زندگیمون چیزی بهش نگفته، خودمم قصد نداشتم در مورد این اتفاقات پیش اومده تو تلفن چیزی بهش بگم.
با تعلل و مکث پرسید :
- مامان بهروز ...
- آبجی بخدا همه خوبیم نگران نشو الکی.
به حالت گریه گفت :
- دلم داره میترکه بهار بهم حق بده بپرسم ...نمیتونم اینجا بمونم ... مثل چی پشیمونم که اومدم ... دلم میخواد برگردم.
- اوهوم کار خوبی میکنی ... به نظر منم برگرد.
همون لحظه کیان گردنش رو دراز کرد و شنید چی گفتم ... حتماً میخواد بره به رفیق شفیقش گزارش بده که دلی قصد برگشتن داره.
دل آرام با بغض گفت :
- برگردم پیش کی بهار ؟ پیش اون بهروز عوضی که فقط به خودشو کاراش فکر میکنه ؟ مرده شورشو ببرن انقدر دلم براش تنگ شده که اسمشم میارم میخوام زار بزنم ... آخه بگو نکبت تو چی داری که من اینجوری میخوامت.
پوزخندی زدم ...
جوابی برای درد و دل کردنش نداشتم چون خودم انقدر درد تو دلم بود که تریلی تریلی بار میشد.
- خوشبحال تو بهار لااقل کیانُ داری ، کیان کنارته انقدرم عاشق همین ، اما من ... من چی ... با اون همه عشق و عاشقی ...
تماس قطع شد و صدای بوق اشغال پیچید ... خداروشکر کردم ... چون اصلاً حوصله شنیدم این چرت و پرتهارو نداشتم ... عشق ... هه ... چه واژه پرمفهوم و غریبه ای که مدتها از تو خونه ما پر زده و قصد نشستن نداره.
تلفن رو سر جاش گذاشتم و هن هن کنان به سمت اتاق همیشگیم رفتم ... دیدم کیان مثل فشنگ بلند شد و به طرفم اومد ... دستم رو گرفت و گفت :
- باید دوباره فردا ببرمت دکتر ... وضعیتت خیلی بدتر شده اصلاً نمیتونی راه بری...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بیتـاب تُــوامـ
محـــوِ تُـــوامـ
خانِـہ خـَــرابـمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#محمداصفهانۍ
صیاد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے آرزوے گمــــشده
مِـهمـــــــان ڪیستۍ..؟
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دردِ عاشق را دوایۍ بهتر از معشوق نیست
شربتِ بیمارے "فرهـاد" را "شیـرین" ڪنید...
#عنصرےتبریزے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تا عشق نیاید
جُـمعـــــــــــــہ
حالشـ نگرانـ استـ...
#لیلامقربۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دعاے بۍڪسان را مۍخرد
آخر خـُـــــدا یڪ شب...
#محمدسهرابۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1074343118.mp3
2.79M
♡••
#شاهینبنان🎤
صداڪنگاهۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄