♡•• #حامد‌جلیلی اےآرزوترین‌بهار.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

#عشق‌اجباری #قسمت326 خاله بهجت دست پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد: - برید بشینین مادر سر پا نمونین .. رفتیم روی یکی از میز و صندلی‌های چهارنفره نشستیم من و کیان و مجتبی و انسی خانم. آلارو تو بغل خودم گرفته بودم ، ولی انقدر تقلا کرد و خودش رو به سمت کیان کشید که آخر سر طاقت نیوردم و تحویل کیان دادمش که جفتم نشسته بود. خودش و مجتبی مشغول حرف زدن بودن ... یه جور به حالت رمزی و مشکوک آهسته حرف میزدن. مجتبی : -چرا نگفتیش ؟ چند روزه منتظر جوابتم. کیان یکم لیمو شیرین به آلا داد و همونطور که حواسش به آلا و سرش پایین بود آروم گفت : - یادم رفت ... من انقدر مشغله دارم تو زندگیم که اسم خودمم یادم رفته ... یه زنگ میزدی یادآوري میکردی. - نمیدونستم یادت میره ،همش منتظر بودم جواب بدی ، شرکتم که درست نمیای ... بارانم همش... با آوردن اسم باران تیز شدم که بفهمم چی میگن همون لحظه کیان سریع گفت : - باشه میگمش مجتبی نگران نباش . خاله بهجت از دور به مجتبی اشاره‌ای کرد تا به سمتش بره ... مجتبی از جا بلند شد و آهسته گفت: - الان تونستی بگو بعد خبرشو بهم بده من برم کمک خاله بهجت . میام باز. تا مجتبی رفت سریع گفتم‌: - موضوع چیه ؟ - میگمت الان ... یه دستمال بده دهن آلارو پاک کنم. یه دستمال کاغذی از جعبه کشیدم و به دستش دادم ،دهن آلا رو تمیز کرد و یه بوسه قلمبه روی گونه‌ش زد که دلم برای اون بوسه پرصدا و عمیقش لرزید. - اومممم دختر شکموم چقدر لیمو شیرین دوست داره مثل مامانش. قلبم با صدای بلندی شروع به کوبش کرد ... محاله توی هر کدوم از حرفهاش اسمی از من به زبون نیاره ... بارها و بارها دیدمش حتی اگه تو مسئله که داره در موردش حرف میزنه نام و نشونی از من نباشه بیخود و بی‌جهت پای منو وسط میکشه تا بهم بفهمونه چقدر افکار و ذهنش روی منو خواستنم پا برجان. سر بلند کرد و با لبخند گفت : - مثل خودت عشق لیمو شیرین داره. - فکر کنم گیلاسم خیلی دوست داره ... اونموقع که حامله بودم دلم‌ پر میزد واسه گیلاس، اما از لج تو اصلاً نمیخوردم... یه سکوت محض ،یه سکوت نفرت بار و مطلق میونمون حکمفرما شد ، کیان با غم درون چشمهاش طوری زل زده بود بهم که حتی پلکم نمیزد ،اشک پر چشمهام شد و با بغض نگاه ازش گرفتم و به الا نگاه کردم که داشت با وله لیمو شیرین میخورد. انسی خانم‌ تک سرفه ای کرد و به بهونه دستشویی رفتن از جا بلند شد و گفت : - من میرم این اطراف یه دوری بزنم و بیام، کاری با من ندارین؟ - نه انسی خانم برو راحت باش هم خودم هستم هم بهار. انسی لبخندی به روی من زد و رفت، زن مهربون و تنهایی بود، شوهرش فوت کرده و تنها داراییش دختر و پسرش بودن که داشتن خارج درس میخوندن. یه روز قصه زندگیش رو برام تعریف کرد که بعد از فوت همسرش پدرشوهرش میخواست به زور شوهرش بده به اون يكي پسرش ،گفت زیر بار ظلمشون نرفتم و خودم تنهایی با عزت بچه هام رو بزرگ کردم، مثل یه مرد کار کردم تا هردوشون سرو سامون بگیرن و بشن دو تا آدم مهم و تحصیل‌کرده ،وقتی به زندگیش فکر میکردم تو دلم میگفتم " خب چه فایده اینکه همش واسه بچه هات جون بکنی تا بزرگشون کنی بعد بفرستیشون خونه بخت و سر زندگیشون در حالیکه خودت هیچ لذتی از زندگیت نبردی ،اونموقع هم که پیر بشی هیچکدومشون نیاد حتی دستتو بگیره " اما در واقع الان دارم میفهمم مادر بودن یعنی چی و ذات و احساس مادری یعنی از خود گذشتگی و فدا شدن به دور شمع وجودت ،ثمره عشقت و پاره تنت. انسی که رفت کیان گفت: - آدم هزاری هم که لج کنه به جسم خودش آسیب نمیزنه، تو با من لج داشتی چرا به خودتو بچه ها ظلم میکردی؟ به چشمهاش نگاه کردم و با بغض و گلایه لب زدم : - چون تو اونارو بیشتر از من دوست داشتی ،از خودم متنفر بودی اما بچه هاتو میخواستی، بهم گفتی به دنیاشون بیار بعد گورتو گم کن از زندگیم برو بیرون. با عصبانیت پوزخندی زد و گفت : - من اونارو بیشتر تو دوست داشتم‌؟ سرم رو با شک تکون دادم هر چند که خودم جواب خودم رو دادم "کیان هیچوقت اونارو به من ترجیح نداد ،تو اوج نفرتش از منو قهرمون بارها و بارها گفت بیا این بچه هارو سقط کن لعنتی نمیتونی نه نفس بکشی ،نه راه بری، همش درد داری انقدر لجبازی نکن دختر" اون منو با تموم وجودش دوست داشت، مثل الان که هنوز هم جونشم و داره برای داشتنم بی‌قراری میکنه،این عصبانیت‌هاش واین کنایه ها فقط به خاطر منو فاصله گرفتنمه ،داغونه اما به خاطر قولی که بهم داد نمیخواد آرامشم رو به هم بریزه...

هلهله و صدای جیغ و دست و سوت بلند شد ،شوکه به اطراف نگاه کردم که کیان گفت : - فکر کنم دلی و بهروز اومدن. از صدای بلندشون آلا ترسید و زیر گریه زد ،کیان از جا بلند شد و تو بغلش تکونش دادو گفت : - جان، جانم بابا نترس اومدیم عروسیِ عمو خنگولت ،عروسیه عمو بهروزته قربونت برم ،نترس. بلند شدم و گفتم : - بده من بگیرمش شاید گریش ساکت شد. تا آلارو تو بغلم گذاشت آلا یه جیغ بنفشی زد و خودش رو به سمت کیان کشید که کیان خنده‌‌ش گرفت و گفت : - جیغ نکش دختره‌ی جیغ جیغو بشین تو بغلِ مامانت ببینم. وای چنان داشتم از بغض و حسادت رفتار آلا میترکیدم که مثل دیوونه‌ها بی‌اختیار زدم زیر گریه ،کیان یه جوری هول کرد که نمیدونست به من برسه یا به آلا، سریع آلارو از تو بغلم گرفت و گفت : - بهار ؟ چته عزیزم ؟ بیا بشین ببینم. دستم رو کشید و نشوندم روی صندلی و گفت : - چت شد یهو؟ با بغض و هق هق گفتم‌: - تو بغل من نمیمونه ... همش تورو ... تورو میخواد ... انقدر سرشون عذاب کشیدم ... انقدر ... انقدر بدبختی تحمل کردم ... منو دوست نداره. کیان آروم خندید و گفت : - واسه این گریه میکنی ؟ سرم رو تکون دادم که گفت : - گور باباشون ول کن تو هم، مگه این فسقلی میخواد واست چیکار کنه، مهم اینه که بابای نره غولش خودشو میکشه برات تو نگاشم نمیکنی! یکم آب تو لیوان ریخت و جلوم گرفت : -بخور قربونت برم، با قطع شدن صدای گریه آلا هر دومون دیگه فراموش کردیم که بهروز و دل آرام اومدن و ما هنوز به پیشوازشون نرفتیم. - راستی مجتبی چی میگفت ؟ کیان بدون حاشیه رفتن سریع گفت : - میخواد ازدواجشو با باران رسمی کنه چند روزه به من سپرده باهات حرف بزنم هر وقت آماده بودی سورو ساتش رو بچینیم... با اینکه خیلی زودتر از اینها خودم رو برای همچین روزی آماده کرده بودم اما با شنیدنش یه جوری شدم ... یه جوری که انگار کسی دست روی بیخ گلوم گذاشته وداره خفه‌م میکنه ... از بغض و از حسادت و از حسرت روزهای خوشِ زندگیم و از نبود خوشبختیه الانم ، دلم یه زار زدن درست و حسابی میخواست ... همه با بدبخت شدن بهار به مرادشون رسیدن ... همه منو پله کردن و بالا رفتن و به چیزی که خواستن دسترسی پیدا کردن ... همه خوشبخت شدن اما من ... منی که اصل کاری بودم ،منی که دنیام رو فدای اینو اون کردم ،منی که مستحق خوشبختی بودم ، دستی دستی خودم رو بدبخت کردم. پام رو با حرص روی اون یکی پام انداختم و با زهر کلامم نیش زدم : - خوبه لااقل بهار یه پله شد واسه بقیه تا به مرادشون برسن و خوشبخت بشن ... واسه بهروز که به دل آرام برسه ،مجتبی هم به باران تو هم که بچت رسیدی ... این وسط کی باخته ،کی زندگی نکرده ، کی بدبخت شده بهار بی‌کس و دربه در که هیچکس ککشم نمیگزه چی به روزش رفته ... بهش بگو هر وقت خواستی بریم من که حرفی ندارم ... خودمم از اول مراسمت تا آخرش دست وکِل میزنم تا خوب کِیفش به فِیضش بچسبه. کیان با سکوت فقط نگاهم کرد ... انقدر عمیق و نفوذدار که نگاه منم به سمت خودش کشید ... - چرا اینجوری نگام میکنی ؟ با لبخند محبت آمیزی دستش رو روی دستم گذاشت و پنجه‌های بزرگش دستم رو اسیر کردن تا خواست لب باز کنه و حرفی بزنه دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم که با همین رفتار کوچیکم نطقش کامل بسته شد ...‌نه اینکه از این حس بدم بیاد، نه اینکه ازش ناراحت باشم و از این کارش بیزار ... نه بخدا نه ..‌. فقط انقدر ذوق کردم که دستش روی دستم نشسته و دارم گرمای دستش رو بدون هیج مانعی احساس میکنم از هیجان و ذوق زیاد هول کردم و این رفتار غیرارادی رو انجام دادم که همین باعث فرو ریختن احساسات بزرگ مردَم شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #حجت‌اشرف‌زاده حالمـ‌خوبہ‌باتُـو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• گرچہ این شهر شلوغ اسٺ ولۍ باورڪن آن‌چنان جاے تُـو خالیسٺ صدا مۍپیچد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄