eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.9هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• بـہ‌ زَمین خورده انـارِ مـَن و صَد دانِـہ شُـده..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• مۍنویسمـ‌عشق‌را تفسیـࢪمۍآیـد حُسِیـݩ..♥️:)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mohammed Salman Khabar 320_(www.twittmusic.ir).mp3
8.48M
♡•• حسین‌داره‌دل‌میبره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• دود اگر بالا نشیند ڪسر شأنِ شعلہ نیست جاے چشمـ ابرو نگیرد گرچہ او بالاتــر است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
《《 بهار 》》 ‌ روی تخت نشسته بودم و همش چشمم به در بود که هر لحظه باز بشه و کیان یا مجتبی به دیدنم بیا
سریع فکرم روی دخترم رفت ... وای خدا نکنه این یکی هم طوریش شده باشه یا از دستش بدم ... من به پای این بچه ها خون و دل کشیدم ، زجر و عذاب دیدم تا اونارو صحیح و سالم به دنیا بیارم ... دلم رو بیشتر از این نشکن خدا ... به اندازه کافی خورد شدم یکم بهم قوت قلب بده ... درسته نمیخوام کنارشون باشم اما دلم نمیخواد بچه‌م طوریش بشه. با ترس و بغض گفتم : - چی ... چیشده ؟ کیان سریع دستهاش رو بالا گرفت و گفت : - هیچی ‌... هیچی ... چیزی نیست. پرستار با کنایه رو به کیان گفت : - بیچاره چشمش به در خشک شد ... نه به اون داد و هوار کردنات که مارو انقدر هول انداختی، نه به حالا که باید چهل چراغ واسه اومدنت روشن کنیم ... خانمت سه ساعته منتظرته ها. کیان با متانت وارد اتاق شد ، نگاهش فقط و فقط تو صورت من بود که محکم گفت : - معذرت میخوام عزیزم ... مجبور شدم برم. عزیزم ... عزیزم ‌... عزیزم ... چه روزهایی که با این واژه‌ی زیبا دلم سریده میشد و قند شادی تو دلم آب میکرد ... اون روزها مُردن و اون بهار هم مُرد ... برای این عزیزم گفتن‌ها دیگه دیر شده ... من خیلی وقته منتظر بودم کیان سد خودداریش رو بشکنه و مثل روزهای گذشتمون از ته دل بهم بگه "عزیزم" یا "بهارم" همین دو کلمه ای که من هر روز باهاشون شکوفا‌تر میشدم و به خودم بها میدادم که متعلق به مردی‌م که از صمیم قلب منو دوست داره و با هر کوبش قلبش عشقم رو فریاد میزنه‌. پرستار همون لحظه اتاق رو ترک کرد و کیان با لبخند بهم نزدیک شد لبخندی که پشتش یه دنیا حرف بود: - خسته نباشی ؟ حالت خوبه ؟ با بغض لب برچیدم : -کجا بودی ؟ نگاهش به لبهای لرزونم ثابت موند ،نفسی کشید و گفت : - یه کار واجب داشتم باید میرفتم اصلاً تو بیمارستان نبودم. با تمسخر نیشخندی زدم : - واجب ؟ سرم رو عصبی تکون دادم: - خب آره همه چی واسه تو واجبه اِلا بهار ... مگه بهار چه عددیه که تو بخاطرش وقتتو تو بیمارستان حروم کنی؟ من عمل کردم ،درد داشتم ، یکی از بچه‌هام از بی‌کسی مُرد، مامان بدبختشم تنها تو این اتاق افتاده بود ، که نه کسی اومد بگه خرت چند منه،نه کسی اومد بگه حالت چطوره ؟ با دلخوری و اشک نگاه ازش گرفتم که آروم گفت: - بالاخره سهیلُ به جزاش رسوندم بهار. به حدی بر انگیخته شدم که عصبی صدام رو بالا بردم : - سهیل ... سهیل ... بازم سهیل ‌... بازم انتقام ...بازم نیش زدناتون ... من اینجا بی کس بودم همه مسخرم میکردن و میگفتن پس کو شوهرت ؟ چقدر تو بی کس و کاری دختر ؟ اونوقت تو رفته بودی دنبال انتقام گرفتنات ؟ این همه بدبختیه من بس نیست ؟ اونشب من به خاطر انتقام تو این همه مصیبت کشیدم، از زندگیم کنار رفتم، بچه هامم آسیب دیدن اونوقت تو ... - مُرد بهار ... سهیل مُرد. هنگ شده و با دهن باز چندثانیه و شاید هم چند دقیقه نگاهش کردم ،گیجم کرد، با تعجب نگاهی به اطراف کردم و آشفته پرسیدم: -تو کشتیش ؟ سرش رو به طرفین تکون داد : - نه. - پس ... پس ... پس چه جوری مرده ؟ - وقتی مامورا داشتن از در خونمون میبردنش نمیدونم کی از تو یه ماشین دیگه بهش شلیک کرد و در رفت. با تعجب و شوک بیشتری گفتم‌: - از در خونه ما ؟ - اوهوم ... اومده بود سراغ گیسو، فهمیده بود گیسو تنها تو خونمونه که با تهدید جون اون میخواست اسناد و مدارکشو ازم بگیره، ولی بلای جونش شدن، واسه همیشه مرد. اشکهام رو گونه هام سر خوردن و یاد تموم آزارهاش افتادم که از اون حیوون چه‌ها کشیدم. با اشک لب باز کردم : - تقاص منه ... خدا تقاص اشکامو ازش گرفت ... تقاص زندگیمو ... تقاص بچه هامو ... تقاص اون همه کتکی که ازش خوردم ... بالاخره حروم شد ... خدا تقاص دل شکسته‌مو ازش گرفت که هیچی از زندگی و بچگیم نفهمیدم. - امروز روز مرگش بود ... درب و داغون تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم ... انگشتای پاهاش همه قطع بودن ... تو کتف و کمرش کلی جای ضربه چاقو بود، وکیلم اینارو گفت که برده بودنش پزشک قانونی. - سزای کثافت کاریشه. کیان با تائید سرش رو تکون داد و گفت : - بالاخره تموم شد بهار... کابوس زندگیت ... کابوس خوشیات ... کابوس بچگیات همش تموم شد رفت. سرم رو به سمت مخالف پیچیدم و به یاد تموم روزهای تلخم ریز ریز اشک ریختم ... صدای آروم و پر احساس کیان تو اون وادی نگاهم رو به سمتش کشید: - بهار منو ببخش عزیزم ... من ... من خیلی در حقت بد کردم. فقط بهش نگاه کردم ... یه نگاه پر مفهوم همراه با کلی تمسخر ... چه درخواست مسخره ‌ای ازم داشت که میخواست خیلی راحت ببخشمش! از نگاه خیره‌م طاقت نیاورد و سرش رو به زیر انداخت و گفت: - بخدا تو همیشه برام مقدس بودی، من میدونستم از برگ گل هم پاکتری اما سکوتت و حرف نزدنات آزارم میداد، همیشه بهت گفته بودم هر کی تهدیدت کرد یا هر اتفاقی برات افتاد باید به من بگی اما تو در مقابل مهمترین اتفاق زندگیمون سکوت کردی بهار. - به خاطر جون تو سکوت کردم...
مایوس و یکه خورده نگاهم کرد که با بغض و چونه لرزونم که بی اختیار شروع به لرزیدن میکرد لب زدم : - تهدیدم کرد اگه باهاش همبازی نشم تورو میکشه ... اونشب تو توی مهمونیش بودی یکی رو اجیر کرده بود که بهت شلیک کنه ...‌ به من گفت اگه نذارم این فیلمو بگیره دستور میدم شلیک کنن "با گریه گفتم" منم بخاطر تو خودمو ، بچه هامو ، زندگیمو قربونی کردم. با غصه نگاهش رو به سقف دوخت و سیبک گلوش از بغض تحریک پذیر حرفهام تکون خورد. به دستهام نگاه کردم ... به دستهای ناتوانم که اونشب با تموم شهامت جلوی ظلم سهیل ایستادن و از خودمو بچه‌هام محافظت کردن. بادبغض بیشتری ادامه دادم‌: - نذاشتم کاری بکنه، با گلدون کنار تختمون کوبیدم تو سرش ... از سرش خون اومد ،فکر کردم مُرده ، سریع از خونه فرار کردم ... نمیدونم به کدوم خیابون پناه برده بودم که بازم اونجا دنبالم اومد ... بازم تهدیدم کرد، بهم گفت اگه بهت حرفی بزنم تورو میکشه. هق زدم و با پشت دست تند تند اشکهام رو پس میزدم : - من تموم این مدت بخاطر خودت حرف نزدم ... تو همیشه میگفتی نمیذاری اون حیوون بلایی سرم بیاره اما دیدی که تونست، تو هم پیشم نبودی که ازم محافظت کنی، واسه همینم میترسیدم حرف بزنم که از دستت بدم ... میترسیدم بکشتت‌. به صورتش نگاه کردم ... لب زیریش رو از بغض محکم تو دهنش فرو برده بود ... مشتهای سفتش از خشم گره خورده کنار پاهاش بودن ... کیان مغرورم کِی انقدر نازک دل شده که برای عذاب‌های بهارش اشک میریزه ؟ پوزخند تلخی کنج لبم نشوندم و همون لحظه کیان تیز و غصه‌دار نگاهم کرد. - تنها چیز که تا این سن درک کردم اینه که هیچی با ارزش تر از آدم خودش تو دنیا نیست ... هیچی کیان ... الان کی واسه منو حالم ککش گزیده ؟ هیچکس! من بخاطر داداشم باختم اما اون دوباره زندگیشو ادامه داد ... از زندان آزاد شد ... عاشق کسی شد که تا چند وقت دیگه دستشو میگیره میبرتش سر خونه زندگیشون ... واسه خاطر تو باختم تو هم بهم پشت کردی ... بهم گفتی هرزه ... گفتی ننگی حیفه اسم تو به عنوان مادر بچه هام باشه ... گفتی تا پایان حاملگیت فقط تحملت میکنم که بچه هامو بدی بعدش گورتو گم کنی ... منو کثیف دیدی "بغضم رو قورت دادم و محکم‌تر ادامه دادم" تو هم ... تو هم فردا میری یه مادر خوب و پاک و محجبه میاری بالای سر دخترت و منو از زندگیت بیرون ... - اینجوری نگو بهار،من غلط بکنم ... من اون بچه رو میبرم میذارم رو قبر خودم ... تو اگه پیش منو بچمون نباشی اون بچه رو میخوام چیکار؟ پوزخندی زدم : - داری دروغ میگی ... یادت رفته گفتی من هیچوقت تورو مادر بچه هام نمیدونم ؟ محکم زد تو پیشونیه خودش و گفت : - نه نه نه ... منه بیشرف هر چی گفتم به خودم گفتم ‌... تورو خدا تمومش کن بهار ... ما دوباره زندگیمونو با هم میسازیم. سرم رو به اطراف تکون دادم و محکم گفتم : - هیچوقت ... حتی فکرشم نکن. با تعجب و منگ گفت : - یعنی چی ؟ - من دیگه نمیخوام برگردم به زندگیت. با تعجب بیشتری گفت : - بهار اون زندگیمونه ... زندگیه هردومون. با تلخی و کوبنده جواب دادم‌: - دیگه زندگیه من نیست ... زندگیه منو تو یه تاریخ انقضا داشت که تموم شد رفت ... قول دادی بعد زایمانم آزادم کنی "اشکم از گوشه‌های چشمم چکید و با چونه‌ لرزون گفتم" دیگه آزادم کن. دستهاش رو تو صورتش کشید و گفت: - بهار تو زنمی چه جوری ازم میخوای بذارمت بری ؟ - من دیگه به خونت بر نمیگردم کیان ... اینا حرفای آخرمه ... امانتیتو دادم دیگه هیچی پیشم نداری. با شوک و گیجی و صورت بغض دار و اشک‌آلودش چند دقیقه خیره نگاهم کرد ... نگاهش رو ناباور به اطراف ، به تخت ، به زمین به پنجره و سقف پیچید ... انگار دنبال یه راهی برای درست کردن این آوار زندگیش میگشت ولی خبر نداشت که من همه این راهارو براش بن بست کرده بودم. من هیچوقت نمیتونم رفتار زشت اسطوره قلبم رو فراموش کنم، من بچه بودم درست، از زندگی و درک موقعیت و روزهای تاهلم هیچی حالیم نمیشد اینم درست ، اما برای اون همه بد و بیراه و حرفهای زشت و زننده‌شون بچه نبودم که منو هرزه خطاب کردن ؟ وقتی یه بچه کوچیک کار اشتباهی میکنه و مورد عتاب پدرو مادرش قرار میگیره، بغض میکنه ، اشک میریزه و شاید هم تا چند ساعت باهاشون قهر کنه، این حق من نیست که بخاطر اون همه آزار و اسیری اونم تو یه اتاق خفه، دردهام رو به زبون بیارم و اونهارو تلافی کنم ؟ من پیش کیان برنمیگردم...
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• در‌قفسِ‌خیــالِ‌تُـو‌تڪیہ‌زنمـ‌بہ‌انتـظار تاڪہ‌تو‌بشڪنۍ‌قفس‌پر‌بڪشمـ‌بہ‌سوے‌تو.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• گاهۍ در نبود یڪ نفر گویۍجهان بہ تمامۍخالیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• بَحریست بحرِ عشق ڪہ هیچَش ڪناره نیست؛ آنجا جز آنڪہ جان بسپارند چــــــــــــاره نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄