#رمان_جانَم_میرَوَد
9️⃣7️⃣ قسمت_هفتادونه
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد...
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت....
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....
مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
_می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید....
بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند....
مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
_نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!
_خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
_سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...
#شهادت_امام_رضا علیه السلام تسلیت
#امام_رضا
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#استاد_شجاعی
❌ نمیدونم چرا یهو حالــم خراب میشه!
آشوب میشه دلم!
مضطرب میشم!
غمگین میشم!
❌ آخه چرا اینـــطوری میشم؟
منبع:سبک زندگی انسانی درکلام امام رضا(علیه السلام)
ویژه #شهادت_امام_رضا علیه السلام
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
مداحی_آنلاین_آثار_زیارت_امام_رضا_حجت_الاسلام_مومنی.mp3
3.5M
🏴 &شهادت_امام_رضا(ع)
♨️آثار زیارت امام رضا(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام @مومنی
🌴اللهم عجل لولیک الفرج
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ دستگیری مجموعهای از عناصر مرتبط با تروریستها و گروههای برانداز که در سالگرد اغتشاشات سال گذشته قصد اقدامات تروریستی داشتند
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تشکر علیرضا پناهیان از نیروی انتظامی و فرماندهی فراجا برای تدابیرشان در جریان اربعین امسال
#پلیس
#اربعین
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
🔴کشف سلاح در هویزه
کشف سلاح در چابهار
کشف سلاح در دهلران
کشف سلاح در تبریز
کشف سلاح در سیستان و بلوچستان
کشف سلاح توسط مرزبانان و…..
🔹چیزی نیست اینا لوازم تحریرهای نخبه های زن زندگي آزادي برای اعتراض ساده
🔹مدیونید اگه فکرکنید بایه مشت وحشی طرفیم
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 صحبتها و نکات جالب زنان غیر مسلمان پس از تجربهٔ #حجاب
❇️ حجاب، زیبا، جالب، شیک و دوست داشتنی است.😌
❇️ بانوی محجبه با حجابش، تعهد خودش به فرهنگی که برایش محترم است را اعلام می کند.💪
👌به_خودت_افتخار_کن
#حجاب
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی در زندان
👌خیلی جالبه حتما تا آخر ببینین🎥💬
#امام_رضا علیه السلام #شهادت_امام_رضا علیهالسلام
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ پیامبر نسبت به کودکان آخرالزمان هشدار دادند و فرمودند نگران کودکان آخرالزمان از دست پدران و مادرانشان هستم!
#تربیت_کودک
#کودک_رسانه
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ غافلگیرکنندهٔ رئیسی به سوال خبرنگار آمریکایی
🔷خبرنگار: اگر در سالگرد مهسا امینی تظاهرات برگزار شود آیا نیروهای امنیتی بازهم مثل قبل عمل میکنند؟
🔸رئیس جمهور: «شما مگر خبر دارید که قرار است اعتراضی شود؟
🔸ایران همیشه برای شنیدن سخن کسانی که اعتراضی نسبت به هر موضوعی داشته باشند گوش شنوا دارد. اما کسانی بخواهند از نام خانم «امینی» یا هر موضوع دیگری سوءاستفاده کنند یا برای ایجاد ناامنی عامل بیگانه باشند طبیعتا وضعیت آنها روشن است. آنها میدانند که هرگونه ناامنی در کشور هزینه سنگین خواهدداشت
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
Moghadam.KhodaHafez.Ay.Siahi.Gham.rashedoon.ir.mp3
5.69M
خداحافظ سیاهی غم، خداحافظ مشکی ماتم
🎙کربلایی جواد مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با تو یه گاو داری هم نمیشه براندازی کرد !
در مظلومیت جمهوری اسلامی همین بس که این شده براندازش !
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
#رمان_جانَم_میرَوَد
0️⃣8️⃣قسمت_هشتاد
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. اتمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگذار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
حلول ماه ربیع بر همگی عزیزان مبارک باد...
ایام به کام و دلتان شاد🌹🌸
کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cl9x6rg
#ربیع_الاول
┈┉┅━❀🔸❀━┅┉┈