eitaa logo
بصائر
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
59 فایل
بیانات #مقام_معظم_رهبری 💠شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت #دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله‌اى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت‌ها؛ #بصیرت است. ۱۳۹۳/۹/۶ مسئول تبادلات 👇 @ALEE313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگه حتماً ببینید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
طعنه تند کاریکاتوریست عرب به آل سعود کاریکاتوریست عرب در این اثر نوشته است: "مرده و زنده سردار سلیمانی برای آل سعود ترسناک است" کاربران عرب غیرایرانی در شبکه‌های اجتماعی گوناگون، رفتار کودکانه باشگاه الاتحاد عربستان را دستمایه تولید محتوای طنز قرار داده‌اند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَوَد 4️⃣9️⃣ ادامه قسمت_نود_وچهار مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود.... اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش را نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... از_لاک_جیغ_تا_خدا 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
سلام پدر مهربانم برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💐 برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💐 خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💐 بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
🌼 امام علیه‌السلام : حدیث امروز 🍃كسى كه مقصدى غیر خدا داشته باشد، گم شود🍃 🍂ضاعَ مَنْ كَانَ لَهُ مَقْصَدٌ غَيْرُ اَللَّهِ🍂 📗 غرر الحكم، ح ۵۹۰۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
بله اینجوریاس!!!🙃 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خانمی بدون روسری به حضور امام رحمه الله علیه می رسد و می گوید: "اینکه مرا بدون حجاب پذیرفتید، نشان می دهد نهضت شما عقب مانده نیست." جواب یک دقیقه ای حضرت امام راحل را ملاحظه بفرمایید.👆 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش یکی از شیوه های عملیات روانی 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاج آقا قرائتی در مورد انتقام خدا از بعضی افراد صحبت میکنه 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
🔅 ✍ نیکی مابه‌ازائی ندارد 🔹روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به‌دست آورد. 🔸روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. 🔹تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به‌طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. 🔸پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به‌جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. 🔹دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به‌جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. 🔸پسر به‌آهستگی شیر را سر کشید و گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ 🔹دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه‌ازائی ندارد. 🔸پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاس‌گزاری می‌کنم. 🔹سال‌ها بعد دختر جوان به‌شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. 🔸دکتر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. 🔹بلافاصله بلند شد و به‌سرعت به‌طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. 🔸سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر گردید. 🔹آخرین روز بستری‌شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورت‌حساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. 🔸زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورت‌حساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. 🔹سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. 🔸آهسته آن را خواند: بهای این صورت‌حساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است! 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«غیرت» اگر تصویر بود... «یک وقت‌هایی هم ایثار این بود که خودت را به شهادت بزنی» ✍ رها‌ عبداللهی پ.ن: متوجه مفهوم این فیلم کوتاه شدید؟! 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
36.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ لطیفه های حاج آقا کافی 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
نماهنگ پناهم بده 1.mp3
4.48M
پناهم بده کسی رو به جز تو ندارم...🌹🍃 پناهم بده برا دیدنت بی قرارم...🌹🍃 کربلایی حسین طاهری چهارشنبه_های_امام_رضایی💚 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سردار سلیمانی حذف شدنی نیست! توافق با عربستان از رهگذر موشکها بود!توافقی درهمین اندازه نه بیشتر!اسلام امریکایی همچنان مورد نفرت ماست. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
روایتگری_شهدا 🔆🌷 درآن سوی فــاو در مقر فرماندهی بعثیهـا، به حــاج بخـشی برخوردیم؛ چهرهٔ آشنای حـزب الله. 🥀 هر کس سرزندگی، بذله گویی و آن چهرهٔ شاداب را میدید باور نمیکرد که دو ساعت پیش، فرزندش شهید شده باشد؛ اما حقیقت همین بود. او حاضر نشده بود که به همراه پیـکر فرزند شهیدش، جبهه نبرد را ولو برای چند روزی ترک گوید. 🌷 حـزب الله از متن امّتِ خوب ما برخاسته اند و در دل مردم جای دارند. آنها یادآور وعده های قرآن و روایات هستند و تو گویی همهٔ تـاریخ منـتظر قدوم آنها بوده است 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار بود آدما فدای نظام بشن 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان_جانَم_می رَوَد 5️⃣9️⃣قسمت_نود_وپنج _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... دارد... از_لاک_جیغ_تا_خدا 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه به امام زمان علیه السلام، سلام بدیم 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
☀️ نسیم_حدیث ☀️ 💎امام صادق عليه السلام برترين عبادت، انديشيدن مداوم درباره خدا و قدرت اوست 📚 الكافي ج2ص55 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈